درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 727
بازدید کل : 87774
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




…: روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید چرا مرا دوست داری …؟ …: پسر گفت نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم … …: دختر گفت وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانیبگویی عاشقم هستی .!.!.؟ … : پسر گفت … واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …: دختر گفت نه اثبات.!.!.؟ را می خواهم … من فقط دلیل عشقت … شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد … اما تو نمی توانی این کار را بکنی …: پسر گفت … خوب … من تو رو دوست دارم … چون … زیبا هستی … چون … صدای تو گیراست … چون … جذاب و دوست داشتنی هستی … چون … باملاحظه و بافکر هستی … چون … به من توجه و محبت می کنی … تو را به خاطر لبخندت … دوست دارم … به خاطر تمامی حرکاتت … دوست دارم … دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد … چند روز بعد … دختر تصادف کرد و به کما رفت … پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت …: نامه بدین شرح بود … عزیز دلم … تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم … اکنون دیگر حرف نمی زنی … پس نمی توانم دوستت داشته باشم … دوستت دارم … چون به من توجه و محبت می کنی … چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی … نمی توانم دوستت داشته باشم … تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم آیا اکنون می توانی بخندی …؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟ … پس دوستت ندارم … اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد … در زمان هایی مثل الان … هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟ … نه هرگز و من هنوز دوستت دارم …

جمعه 2 فروردين 1392برچسب:دلیل عشق,,,, :: 7:56 ::  نويسنده : خالدجدگال
اجازه هست عشق تو رو تو کوچه داد بزنم ؟ رو پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم ؟ اجازه هست مردم شهر ٬ قصه ما رو بدونن ؟ اسم منو ٬ عشق تورو ٬ تو کتابا بخونن؟ اجازه هست که قلبمو برات چراغونی کنم ؟ پیش نگاه عاشقت ٬ چشمامو قربونی کنم ؟ اجازه میدی تا ابد سر بزارم رو شونه هات ؟ روزی هزار و صد دفعه بگم که میمیرم برات ؟ اجازه میدی که بگم حرف ترانه هام تویی ؟ دلیل زنده بودنم ٬ درد بهانه هام تویی ؟ اجازه دارم به همه بگم که تو مال منی ؟ ستارتم اینو میگه ٬ که تو ٬ تو اقبال منی ؟ اجازه هست تا ته مرگ منتظر تو بشینم ؟ تو رویاهای صورتیم ٬ خودم رو با تو ببینم ؟ اجازه هست جار بزنم بگم چقدر دوست دارم ؟ بگم میخوام بخاطرت سر به بیابون بزارم ؟ اجازه هست برای تو از ته دل دیوونه شم ؟ اجازه میدی که بگم همین روزا میای پیشم ؟ اجازه هست عکس تو رو ٬ رو صورت ماه بزنم ؟ طلسم قصه هامونو با داشتن تو بشکنم ؟ اجازه میدی که شبا همش بیام تو خواب تو ؟ اون عکسی که با هم داریم جا بدمش تو قاب تو ؟ اجازه میدی قصه هام با عشق تو جون بگیره ؟ چشای عاشقم واست روزی هزار بار بمیره ؟ اجازه میدی عشقمو همش بهت نشون بدم ؟ پیش زمین و آسمون واسه تو دست تکون بدم ؟ اجازه میدی واسه تو قصر طلایی بسازم ؟ با یه صدای مخملی واست لالایی بسازم ؟ اجازه میدی که فقط تو دنیا با تو بمونم ؟ هر چی که عاشقانه بود به خاطر تو بخونم ؟ اجازه هست با ٬ بال تو پر بزنیم بریم بهشت ؟ کاش نذاریم برنده شه تو بازی ما سرنوشت اجازه هست با افتخار اهنگ ساز من بشی ؟ تو فصل سخت زندگی باز گل ناز من بشی ؟ اجازه هست پناه من گرمی آغوشت بشه ؟ هر اسمی جز اسم خودم دیگه فراموشت بشه ؟ اجازه میدی پاییزو ٬ پر از تولدت کنم ؟ بیامو ٬ ماه آذرو ٬ پیشکشی خودت کنم ؟ اجازه هست ؟ بگو که هست ٬ من همشو دارم میگم با تو به آسمون میرم ٬ با تو یه آدم دیگم اجازه هست بگم که تو از آسمونا اومدی ؟ فرشته هارو میشناسی ٬ زبونشو بلدی اجازه هست یه لحظه هم دیگه ازت جدا نشم ؟ گول گلا رو نخورم ٬ محو ستاره ها نشم ؟ اجازه میدی که بگم من مال تو ٬ تو مال من ؟ من از تو خواهش میکنم که زیر وعده هات نزن اجازه تو دست تو ٬ اجازه من دست تو خنده من خنده تو ٬ شکست من شکست تو

جمعه 2 فروردين 1392برچسب:اجازه هست؟, :: 7:33 ::  نويسنده : خالدجدگال
برای تو می نویسم ... برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست ... برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست ... برای تويی كه احساسم از آن وجود نازنين توست ... برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد ... برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است ... برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی ... برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی ... برای تويی كه هر لحظه دوریت برایم مثل یک قرن است ... برای تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است ... برای تويی كه قلبت پـاك است ... برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است ... برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است ... برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است ... برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است ... برای تویی که آرزوهایت آرزویم است .. .

جمعه 2 فروردين 1392برچسب:برای تو می نویسم,,,, :: 7:25 ::  نويسنده : خالدجدگال
دوباره آسمان این دل ابری شده . دوباره این چشمهای خسته بارانی شده . دوباره دلم گرفته است و شعر دلتنگی را برای این دل میخوانم. میخوانم و اشک میریزم ، آنقدر اشک میریزم تا این اشکها تبدیل به گریه شوند. در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا . دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند. خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که آسمان ابری می شود. خیلی دلم گرفته است ، مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر استو با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند چشم دوخته است. دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن پروانه ، مثل لحظه شکستن یک قلب تنها . دوباره خورشید می رود و یک آسمان بی ستاره می آید و دوباره این دل بهانه میگیرد. به کنار پنجره میروم ، نگاه به آسمان بی ستاره . آسمانی دلگیرتر از این دل خسته . یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده. خیلی دلم گرفته است ، احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه است. تنهایی مرا می سوزاند ، دلم هوای تو را کرده است. دوباره این دل مثل چشمانم در حسرت طلوعی دیگر است. آسمان چشمانم پر از ابرهای سیاه سرگردان است ، قناری پر بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آواز است. هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست. میخواهم گریه کنم ، میخواهم ببارم . دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شوم . اما نمی توانم… دوباره دلم گرفته است ، خیلی دلم گرفته است، اما کسی نیست تا با من درد دل کند ، کسی نیست سرم را بر روی شانه هایش بگذارم و آرام شوم… تو نیستی....

جمعه 2 فروردين 1392برچسب:, :: 7:19 ::  نويسنده : خالدجدگال
گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آبکنی گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی... نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم، نیست روزی که از تو نگفته باشم امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ، دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟ نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری.... نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ، مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ،

جمعه 2 فروردين 1392برچسب:گرفته دلم, :: 7:17 ::  نويسنده : خالدجدگال
میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، هوای دلم را داری میدانم با دلتنگی ها سر میکنی ، بس که اشک میریزی چشمان نازت را تر میکنی... من که به خیال تو رفته ام به خیالات عاشقانه ، تو به خیالم پیوسته ای به یک حس عاشقانه شیشه ی دلتنگی ها را شکسته ایم در دلهایمان،او که میفهمد حال ما را کسی نیست جز خدایمان از تپشهای قلبت بی خبر نیستم ، من که مثل دیگران نیستم ، تو جزئی از نفسهای منی ، تو همان دنیای منی کاش بیاید آن روزی که تو را در کنارم ببینم ، خسته ام از این انتظار ، سخت است بی خبر بودن از یار، آن یاری که مرا در راه نفسگیر زندگی همیشه همراهی میکند ، آن یاری که هوای دلم را بارانی میکند مثل یک روز بارانی ، به لطافت همان بارانی که من عاشقانه دوستت دارم امشب نیز مثل همه شبها ، دلم دارد درونش حرفها ، بیا تا فرار کنیم از همه غمها ، بیا تا بشکنیم این سد را در بینمان ، تا نباشیم باهم ، ولی تنها میدانم تو نیز حال مرا داری ، تو نیز مثل من ، درد مرا داری ،

جمعه 2 فروردين 1392برچسب:باهم ولی تنها, :: 7:5 ::  نويسنده : خالدجدگال
دلم برات تنگه ، تو این روزهای خاكستری و ابری وقتی كه نسیم به صورتم میخوره ، دستهام ، دستهای تو رو میخوان تا منو از این روزگار شلوغ رد كنی ... محو بشم ... نیست بشم ،از میون آدمهایی كه منزلت عشق رو نچشیدن یا چشیدن و قدرش رو نمیدونن ... دلم برات تنگه ... وقتی كه بارون میاد و من بدون چتر تنها ... تنها و آرام .... صبور و بردبار ... خودم رو دست ابرهای سیاه میدم تا بر من ببارند،شاید كمی از درد فقدان تو رو از عمق دل و جون من بشورن و ببرن ... اما ... اما میدونی كه فقط بیشتر دلم تنگ میشه ... چقدر دلم برای چشمهات تنگ میشه ... وقتی كه چشمهام رو میبندم و به عمق چشمهای تو فکر می کنم ... هنوز هم منتظرتم ... دلم تنگه...دلم تنگ شده برای تمام آرامشی که بهم هدیه میدادی و غصه هامو پَر میدادی... نمیدونم چرا خدا سهم منو از عشقت دلتنگی قرار داده و تا خواستم باهات به یه خوشبختی نسبی برسم نبودنت شدغصه ی بزرگ من... عزیزم خودت رو از من دریغ نکن...به عشقم ایمان داشته باش و اینو بدون که هیچکس نمیتونه تو رو اینطوری که من دوست دارم دوست داشته باشه ... نازنینم هنوز منتظر جوابتم: تو واقعاً منــــو دوسـت داری؟

جمعه 2 فروردين 1392برچسب:برای عزیزترینم, :: 7:3 ::  نويسنده : خالدجدگال
چند روزیست تو را ندیده ام و دلم هر روز برایت تنگ و تنگ ترمی شود. بدیش این است که می دانم تو هستی. کاش نبودی! مثل هزاران چیز دیگر که توی این دنیا نیست ولی آدم ها باز الکی دنبالشان می گردند یا لا اقل در زندگی من نیست... نمی دانم، شاید بشود اسمش را گذاشت دلخوشی... دلخوشی من هم این بود که حس می کردم هستی. امروز یک چیز تازه فهمیدم. فهمیدم که اشک هایم مال تواند. فکر می کنم همه آدم ها همینطورند. به بهانه های مختلف، برای چیز های مختلف گریه می کنند اما همه اش آخر ختم می شود به همان چیزی که سال هاست توی دلت جا خوش کرده و هرچه می گذرد انگار بیشتر با تو انس میگیرد، می شود جزیی از وجودت و خلاصه اینکه تا عمرداری اشکهایت آخر مال همان یک چیز است... امروز باخودم میگویم کاش هرگز خود را اسیر این احساس لعنتی نکرده بودم...کاش مثل بچه ها از حضورت این همه ذوق نکرده بودم...کاش میفهمیدم تو هم مثل همه خواستنت چند روزی بیشتر دوام نمی آورد...کاش میدانستم تو هم حضورت مثل همه ی چیزهایی که دوست داشتم مدت دار است. خودم را به این راضی کرده ام که شاید گم شده ای. مثل عطر اقاقی های حیاط بچگی هایم که یک روز یک جایی میان بازی ها و هیجان های کودکی توی دماغم پیچیدند و بعد ها هرچه دنبالشان گشتم پیدایشان نکردم... می بینی؟ دوباره اشکهایم... دیگر حرفی نمی زنم. فقط ای کاش بدانی که چقدر دلم برایت تنگ می شود. کاش به بودنت عادت نکرده بودم...کاش هیچوقت نبودی...کاش دستهایم را درمیان دستانت فشار نداده بودی...کاش ...کاش... هر جا که هستی مراقب خودت باش، بهانه قشـــــنگ اشـــــک های من...

جمعه 2 فروردين 1392برچسب:بهانه ی اشک های من, :: 6:52 ::  نويسنده : خالدجدگال
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند جلوی ویترین یک مغازه می ایستند دختر: وای چه پالتوی زیبایی پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟ وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ فروشنده:360 هزار تومان پسر: باشه میخرمش دختر: آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟ پسر: پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند دختر: ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه: مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن پسر: عزیزم من رو دوست داری؟ دختر: آره پسر: چقدر؟ دختر: خیلی پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟ دختر: خوب معلومه نه یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم دست دختر را میگیرد فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند پسر وا میرود دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد چشمان پسر پر از اشک میشود رو به دختر می ایستدو میگویید : او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم دختر سرش را پایین می اندازد پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد.

پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:داستان زیبای پالتو, :: 19:46 ::  نويسنده : خالدجدگال
ای‌ که‌ می‌پرسی‌ نشان‌ عشق‌ چیست‌ عشق‌ چیزی‌ جز ظهور مهر نیست‌ عشق یعنی مهر بی‌چون و چرا عشق یعنی کوشش بی‌ادعا عشق یعنی عاشق بی‌زحمتی عشق یعنی بوسه بی‌شهوتی عشق یعنی دشت گل کاری شده در کویری چشمه‌ای جاری شده یک شقایق در میان دشت خارباور امکان با یک گل بهار عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی عشق یعنی این که انگوری کنی عشق یعنی این که زنبوری کنی عشق یعنی مهربانی در عمل خلق کیفیت به کندوی عسل عشق یعنی گل به جای خار باش پل به جای این همه دیوار باش عشق یعنی یک نگاه آشنا دیدن افتادگان زیر پا عشق یعنی تنگ بی ماهی شده عشق یعنی ، ماهی راهی شده عشق یعنی مرغ‌های خوش نفس بردن آنها به بیرون از قفس عشق یعنی جنگل دور از تبر دوری سرسبزی از خوف و خطر عشق یعنی از بدی ها اجتناب بردن پروانه از لای کتاب در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر ای توانا ، ناتوان عشق باش پهلوانا ، پهلوان عشق باش عشق یعنی تشنه‌ای خود نیز اگر واگذاری آب را بر تشنه تر عشق یعنی ساقی کوثر شدن بی پر و بی پیکر و بی سر شدن نیمه شب سرمست از جام سروش در به در انبان خرما روی دوش عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از درمانده‌ای درمان کنی عشق یعنی خویشتن را نان کنی مهربانی را چنین ارزان کنی عشق یعنی نان ده و از دین مپرس در مقام بخشش از آیین مپرس هرکسی او را خدایش جان دهد آدمی باید که او را نان دهد عشق یعنی عارف بی خرقه ای عشق یعنی بنده ی بی فرقه ای عشق یعنی آنچنان در نیستی تا که معشوقت نداند کیستی عشق یعنی جسم روحانی شده قلب خورشیدی نورانی شده عشق یعنی ذهن زیباآفرین آسمانی کردن روی زمین هر که با عشق آشنا شد مست شد وارد یک راه بی بن بست شد هرکجا عشق آید و ساکن شود هرچه ناممکن بود ممکن شود درجهان هر کارخوب و ماندنی است رد پای عشق در او دیدنی است سالک آری عشق رمزی در دل است شرح و وصف عشق کاری مشکل است عشق یعنی شور هستی در کلام عشق یعنی شعر، مستی؛ والسلام

پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:عشق یعنی, :: 19:29 ::  نويسنده : خالدجدگال
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:برگی ارخاطرات, :: 19:10 ::  نويسنده : خالدجدگال
آسمان را بنگر که بعد صدها شب و روز مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد ! یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان ، نه شکست و نه گرفت ! بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست ماه من غصه چـــــرا ؟ تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توست ! ماه من! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن کار آن هایی نیست که خدا را دارند… ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید یا دل شیشه ای ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست ! او همانی است که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید نشانم می داد… او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام غرق شادی باشد… ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد معنی خوشبختی بودن اندوه است… این همه غصه و غم این همه شادی و شور چه بخواهیو چه نه میوه یک باغند همه را با هم و با عشق بچیــن… ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا و در آن باز کسی می خواند: که خدا هســـت، خدا هســـت و چــــــرا غصه؟ چـــــرا ؟

پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:آسمان, :: 10:23 ::  نويسنده : خالدجدگال
داستان با یک اشتباه شروع می شه.وقتی که نامه دخترک اشتباها به دست پسرک می رسه و او با شماره داخل نامه تماس می گیره و آشنایی شان با این اشتباه شروع می شه.در تماس ها و صحبت هایی که با هم داشتند از علاقه ها و آرزوهایشان برای هم گفتند.دخترک می گفت آرزوش اینه که یه روز نقاشی کنه.اما پسرک آرزو داشت آنقدر بدود و بدود تا از خستگی غش کند!شاید آرزوی عجیبی بود.اما هر دو برای رسیدن به آرزویشان مشکلی داشتند.بعد از چند روز آشنایی قرار گذاشتند تا همدیگر را ببینند.در آن روز پسرک با یک بوم و چند قلم و رنگدر محل قرار حاضر شد تا یه جورایی دخترک رو به آرزوش برسونه و خوشحالش کنه.وقتی دخترک رو دید متوجه شد که او نا بیناست.دنیا رو سرشخراب شد.اشک در چشمانش جمع شد.اما با خنده دخترک او هم زیر خنده زد.اما حالا نوبت دخترک بود تا هدیه ای که آماده کرده بود رو نشان بده.وای!یک جفت کتانی.پسرک کلی خندید و دخترک خیلی خوشحال شد که توانسته بود دوستش را خوشحال کند و به آرزویش برساند.بعد از جداییشان موج خوشحالی در چهره پسرک بیشتر نمایان بود.چرا که اجازه نداده بود دخترک متوجه شود که او از هر دو پا فلج است...

پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, :: 9:58 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد. در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که .... توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:"تو شیطان هستی!" ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!" " از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی ! از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی ! به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی ! به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی ! از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی ! حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند. مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"

پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:شناخت شیطام, :: 9:56 ::  نويسنده : خالدجدگال
درویشی قصه زیر را تعریف می کرد: یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد. در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود. مَرد وارد شد و آنجا ماند . . . چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت: « این کار شما تروریسم خالص است! » نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟ شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت: « آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!! » وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت: « با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند! »

پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:عسق و محبت, :: 9:52 ::  نويسنده : خالدجدگال
اگر دروغ رنگ داشت؛ هر روز شاید، ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست، و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود. اگر گناه وزن داشت؛ هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد، خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند، و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم. اگر غرور نبود؛ چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند، و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان، جستجو نمی کردیم. اگر همه ثروت داشتند؛ دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند. و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛ تا دیگران از سر جوانمردی، بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند. اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد، اگر همه ثروت داشتند. اگر مرگ نبود؛ همه کافر بودند، و زندگی، بی ارزشترین کالا بود. ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید. اگر کینه نبود؛ قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند. اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد، من بی گمان، دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا.

پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:اگر,,,,, :: 9:46 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزی دروغ به حقیقت گفت میل داری باهم به دریا بریم وشنا کنیم.حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد .آن دو باهم به کنار ساحل رفتند.وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد .دروغ حیله گر لباس های او را پوشید ورفت.از آن روز همیشه حقیقت عریان وزشت است .اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود.

پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, :: 9:42 ::  نويسنده : خالدجدگال
زني مي رفت ، مردي او را ديد و دنبال او روان شد . زن پرسيد که چرا پسمن مي آيي ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده اي ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من مي آيد ، برو وبر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زني بدصورت ديد ، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتي ؟ زن گفت : تو راست نگفتي . اگر عاشق من بودي ، پيش ديگري چرا مي رفتي ؟ مرد شرمنده شد و رفت.

پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:داستان, :: 9:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند عشق طوفانی و متلاطم استعشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد عشق یک فریب بزرگ و قوی است دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق عشق در دریا غرق شدن است دوست داشتن در دریا شنا کردن عشق بینایی را می گیرد دوست داشتن بینایی می دهد عشق خشن است و شدید و ناپایدار دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار عشق همواره با شک آلوده است دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد عشق تملک معشوق است دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند در عشق رقیب منفور است، در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند” عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:مقایسه عشق و دوست داشتن, :: 12:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید ... که کلاهخود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. . . . سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری!!

سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:رقابت سکون ندارد, :: 12:17 ::  نويسنده : خالدجدگال