درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 722
بازدید کل : 87769
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته هاست و به کار آنها می نگرد... هنگام ورود دسته ای از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایی را که توسط پیک هایی از زمین می رسند باز می کنندو آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چه می کنید؟ فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت: این جا بخش دریافت است؛ ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است. ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید فرشته ای بی کار نشسته است. با تعجب پرسید: شما چرا بی کارید؟ فرشته پاسخ داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند. ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند... مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: *خدایا شکر*

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:فرشته ی بی کار, :: 13:59 ::  نويسنده : خالدجدگال
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک درمورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترکدید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:داستان خیلی زیبا, :: 13:46 ::  نويسنده : خالدجدگال
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلبداشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید… چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:قلب, :: 13:36 ::  نويسنده : خالدجدگال
دختري از پسري پرسيد : آيا من نيز چون ماه زيبايم ؟ پسر گفت : نه ، نيستي دختر با نگاهي مضطرب پرسيد : آيا حاضري تکه اي از قلبت را تا ابد به من بدهي ؟ پسر خنديد و گفت : نه ، نميدهم دختر با گريه پرسيد : آيا در هنگام جدايي گريه خواهي کرد ؟ پسر دوباره گفت : نه ، نميکنم دختر با دلي شکسته از جا بلند شد در حالي که قطره هاي الماس اشک چشمانش را نوازش ميکرد ، پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خيره شد و گفت : تو به انداره ي ماه زيبا نيستي بلکه بسيار زيباتر از آن هستي من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه اي کوچک از آن را و اگر از من جدا شوي من گريه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:دختري از پسري پرسيد,,,,, :: 13:15 ::  نويسنده : خالدجدگال
چرا وقتی که آدم تنها میشه غم و غصه اش قد یک دنیا میشه میره یک گوشه پنهون میشینه اونجا رو مثل یه زندون میبینه غم تنهایی اسیرت میکنه تا بخوای بجنبی پیرت میکنه وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه غم میاد یواش یواش خونه دل در میزنه یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار غم تنهایی اسیرت میکنه تا بخوای بجنبی پیرت می کنه می گن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه دل این آدما زشته ، دیگه زیبا نمی شه اون بالا باد داره زاغ ابرا رو چوب میزنه اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه غم تنهایی اسیرت میکنه تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:غم تنهایی,,,,, :: 13:9 ::  نويسنده : خالدجدگال
از معلم ادبيات پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت زخم دل مجنون از معلم زبان فارسي پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت عشقاسم است(نکره ناشناس) از معلم ديني پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت حرام است از معلم زبان انگليسي پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت همان love است از معلم هندسه پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت پاره خطيست مماس بر قلب عاشق از معلم جبر و احتمال پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت محاسبه ايست که احتمال آن کم است از معلم جغرافيا پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت مواد مذابيست زير پوسته قلب از معلم تاريخ پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت سقوط سلسله قلب از معلم شيمي پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت تقطير جز به جز قلب از معلم فيزيک پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت جاذبه ايستکه در ميدان قلب بوجود مي آيد از معلم زيست پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت حالتي است که در قلب نزديک سرخرگ بعد از ديدن يار بوجود مي آيد از معاون پرسيدم عشق چيست ؟؟ گفت يادم بنداز اين لغت را در انظباطت ذکر کنم از مدير پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت اخراجي اين است عشق !! حالاشما بگید عشق چيه منتظرتون هستم عشقرومعني کنيد. به نظرخودم عشق آینه ی بلند نوراست شهوت زحساب عشق دوراست پیداست که عشق این دوخاکی سربرنزند مگربه پاکی

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:عشق از زبان معلم, :: 21:56 ::  نويسنده : خالدجدگال
حس نداشتنت من رو آزار می ده چی می شد تو هم منو می خواستی و اینقدر نسبت به من بی تفاوت نبودی داشتنت باسم افسانه شده داستان آرزوی پسر پسری عاشق دختری شده بود علاقه اش را به دختر ابراز کرد اما دختر بی تفاوت از پسر گذشت و پاسخ منفی داد. پسرک یک لحظه از فکرش یاد دختر نمی رفتحس نداشتن دختر او را شکنجه می داد و بزرگترین آرزویش رسیدن به آن دختر بود وقتی دختر را دور از خود می دید آرزوی مرگ می کرد. روزی چراغ جادویی پیدا کرد و آن را لمس کرد غول بزرگی از چراغ بیرون آمد گفت : ارباب 3 آرزو کن تا برایت برآوره سازم آنها را پسر به قدری خوشحال شد که اشک در چشمانش جمع شد. با صدایی گرفته گفت من تنها یک آرزو از تو می خواهم غول فکر کرد پسر دیوانه است گفت: ارباب همه گویند 3 تا آرزو بیشتر بر آوره کنم آن وقت تو یه آرزو داری پسر جواب داد نه من می خواهم هر سه فرصتم را تنها یک آرزو کنم تا مطمئن شوم برآورده می شود. غول که بسیار متعجب شده بود گفت من آماده ام بگو ارباب. پسر گفت : دختری را دوست دارم که او منو دوست ندارد . از من دور است اما یادش همیشه در فکر من و جایش در قلب من . من عاشق او هستم ای غول آرزویم این است تو عشق من را در دل او بکاری تا او نیز عاشق من شود و من از این درد دوری رها گردم. غول گفت : عشق چیست پسر جواب داد عشق عشق است و تعریف خاصی ندارد اما نوعی دوست داشتن شدید است و باید عاشق شوی تا معنی آن را درک کنی. غول تمام تلاش خود را کرد اما نتوانست آرزوس پسرک را بر آورده سازد. با روی شرمندگی به پسرک گفت : من ناتوانم در برآورده کردن این آرزوت ارباب عشق چیزه عجیبیست من قدرت دخالت درآن را ندارم اما نگران نباش 3 آرزوی دیگر کن من می توانم تو را ثروتمند سازم دختران جوان همچون حوریان بهشتی در اختیارت قرار دهم و تو را حاکم و پادشاه سازم فقط تو همین ها را آرزو کن ارباب پسرک بسیار غمگین شد و گفت ای غول من آرزوهای دیگر دارم اول اینکه آن دختر خوش بخت شود و دومیش را در زمان دوری آن دختر بارها آرزو کردم و این آن است که مرگ را نسیب من کن که دیگر طاغت دوری اش را ندارم همین دو آرزو''آرزوی دیگری ندارم غول گفت نه ارباب خواهش می کنم این آرزوها را نکنید. پسر گفت :یالا من همین آرزوها را می خوام. غول آرزوها را بر آورده کرد. دخترک به واسطه آرزوی پسر خوشبخت شد' اما هرگز نفهمید سر پسرک چی امده،

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:اروزی پسر, :: 21:47 ::  نويسنده : خالدجدگال
راز عشقـــــــ روزی پسری عاشق دختری شد .... پسر شبانه روز به فکر دختر بود و بزرگترین آرزویش این بود که تا پایان عمر با آن دختر زندگی کند.. روزی علاقه اش را به آن دختر ابراز کرد و با پذیرش دختر آنها تصمیم به ازدواج گرفتند . اما پدر و مادر آنها به ازدواج آنها راضی نبودند دلیلشم سن کم هر دو انها بود چون هر دو 20 ساله بودند. پدر پسر به او گفت : پسرم تصمیمه تو از روی هوس و ارضای جنسیه توست تو هنوز بچه ای . پسر با عصبانیت پاسخ داد : به خالق عشق قسم من به تنها چیزی فکر نکردم همین موضوع هوس است ... نمی گم موضوع غریضه جنسی بد است بلکه اونم جزوی از عشق است اما نه تمام عشق .... پدر باور کن حتی من اگر دختر بودم عاشق همین دختر می شدم حتی الان اگر از مردی ساقطم کنی باز هم تنها آرزوم سپری کردن روزهام در کنار آن دختر هست . چرا شما همه چیز رو قاطی هم می کنید مگه ما عشق مادر به فرزند نداریم حتما که داریم اینکه نیاز به اثبات ندارد عشق ما هم همینگونه است. من از روی هوس عاشق نشدم به راستی نمیدونم از روی چی عاشق شدم این راز بین دله من و خدای من است و من چیزی از آن نمی دانم .....

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:رازعشق, :: 21:22 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را دارد . جمعیت زیادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف ازقلب خود پرداخت .و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند.... بقیه داستان در ادامه مطلب....

ادامه مطلب ...


یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:قلب, :: 21:9 ::  نويسنده : خالدجدگال
من چقد خوشبختم که به او دل دادم بی هراس و تردید ، باورش می دارم چه دلی داشت ز من ، نتوان باور کرد گله هایی می کرد که توانم کم کرد دوری چند روزه ، چقدر آزارش داد که غریب و آشنا ، نام مجنونش داد آن همه شادابی ، از وجودش دست شست نا امیدی و درد ، روح او را آشفت گفت که من چون آبم ، او وجودش تشنگی حس و حال عشق او ، آخر آشفتگی یعنی او تا این حد به دل من دل بست که به روی هر کس راه عشقش را بست حاصل این دوری ، باور قلبم بود قلب پر دردی که ، در برش سخت آسود

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:قلب پردردمن, :: 20:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد . شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد . زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن . زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد . با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود . به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم . زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند . شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن " چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است . عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد . فاصله ابراز عشق دور نیست . فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 19:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
قلب من بازیچه نبود ، عشق تو خیالی بیش نبود. من که در خیال تو نیز دلم شکست ، من که در خیال تو نیز چشمهایمبارانی شد. اگر عشق تو یک قصه بود ، اگر با تو بودن افسانه ای بیش نبود ، من حتی در قصه نیز نقش یک مرد دلشکسته را داشتم ، این قصه بودیا حقیقت ، من در واقعیت نیز یک شکست خورده بودم. چه زود گذشته ها را به دست فراموشی سپردی ، همان بهتر که کوله بار عشق را از دلم برداشتی و رفتی، هیچ احساسی ندارم به تو ، باز هم میگویم لعنت به تو. دلم برای قلبی میسوزد که بعد از من گرفتار تو میشود ، دلم برای کسی میسوزد که بعد از من عاشق تو میشود، از همینجا تسلیت میگویم به دلی که دیوانه ی آن چهره ی به ظاهر، ماه تو میشود. آن نقاب را از چهره ات بردار ، تو که به خودت مینازی ، چهره ی واقعی ات را به نمایش بگذار. از من که گذشت ، من که آزاد شدم از زندان قلب سیاه تو ، اینک دلم به حال کسی میسوزد که برای یک عمر اسیر میشود در دام تو. دوباره می آید روزی که در حسرت روزهای با من بودن بمانی و شب تاصبح را با چشمهای خیس بیدار بمانی.

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:عشق خیالی, :: 20:44 ::  نويسنده : خالدجدگال
وقتی باران می بارد با همین قلب عاشق ، بدون هیچ چتر و سرپناهی در زیر آن قدم میزنم. وقتی باران می بارد یاد و خاطرات در کنار تو بودن در دلم زنده می شود. باران را دوست دارم زیرا تو را در آن لحظه حس میکنم. عاشق بارانم ، زیرا عاشق قلب مهربان تو هستم. وقتی باران می آید ، احساس میکنم در کنارمی. احساس میکنم دستان گرمت درون دستهای من است و با هم قدم میزنیم در زیر قطره های مهربان باران. صدای رعد آسمان مرا به یاد آن لحظه می اندازد که با فریاد به تو میگفتم دوستت دارم عزیزم. بیا تا دوباره لحظه های بارانی را با حضور در کنار هم عاشقانه کنیم. بیا تا مثل باران شویم ، همان بارانی که عاشقانه بر روی درختان می بارد و آنها را تازه میکند. وقتی باران می بارد ، دلم میخواهد تا آخرین قطره اش در زیر آن بمانم. بمانم و به تو فکر کنم ، به لحظه های زیبای با تو بودن بیندیشم. باران ببار که دلم هوای یارم را کرده است. ببار که صدای قطره هایت مرا به یاد درد دلهای عاشقانه با یارم می اندازد. حضورت مرا یاد حضور یارم در آغوشم می اندازد. لطافتت مرا به یاد گرمی و لطافت دستان یارم می اندازد. ببار ای باران … ببار تا من نیز همراه با تو ببارم. بغض آسمان که شکسته شود بغض من نیز همراه با آسمان شکسته خواهد شد. بغض دوری از یارم و بغض لحظه هایی که با یارم در زیر باران قدم میزدیم . ای باران وقتی میباری دیگر سردی آن قطره هایت را احساس نمیکنم ، در آن زمان گرمی دستهایی را احساس میکنم که یک روز دستهای سرد مرا گرفته بود و در زیر قطره هایت قدم میزدیم. ای باران قطره های تو به پاکی اشکهای یارم هستند ببار تا لحظه ای اشکهای یارم را بر روی گونه ام احساس کنم. ببار ببار ببار ، با آن قطره هایت بر گونه های من ببار ، و گونه های خیس مرا خیستر کن. ببار تا شاید من در زیر قطره هایت و این آسمان غم گرفته به خوابی رومتا شاید در آن خواب حضور یارم را در کنارم احساس کنم

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:وقتی که باران می بارد, :: 20:41 ::  نويسنده : خالدجدگال
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”*دوست دارم تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، با ملاحظه هستی، بخاطر لبخندت، دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کمارفت پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دلیل میخواد؟ نه!معلومه که نه!! پس من هنوز هم عاشقتم نظره تو چیه؟

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:عشق دلیل نمی خواهد, :: 20:33 ::  نويسنده : خالدجدگال
اینارو برات اوردم که بدونی عاشقتم آخر یه روز دق میکنم فقط به خاطر تو دنیا رو عاشق میکنم فقط به خاطر تو شب به بیابون می زنم فقط به خاطر تو رو دست مجنون می زنم فقط به خاطر تو تو نمی خوای بیای پیشم فقط به خاطر من من ولی سرزنش می شم فقط به خاطر تو عشق تو پنهون میکنی فقط به خاطر من من دلم و خون می کنم فقط به خاطر تو از دور تماشا میکنی فقط به خاطر من من دل و رسوا میکنم فقط به خاطر تو از خوبیات کم میکنی فقط به خاطر من رشته رو محکم می کنم فقط به خاطر تو تو خودت رو گم میکنی فقط به خاطر من من خودم رو گم میکنم فقط به خاطر تو شعله رو خاموش میکنی فقط به خاطر من شب رو فراموش میکنم فقط به خاطر تو تو خنده هات غم میزنی فقط به خاطر من دنیا رو بر هم میزنم فقط به خاطر تو یه روز می شم بی آبرو فقط به خاطر تو قربونی یه جست و جو فقط به خاطر تو تو ام یه روز می ری سفر فقط به خاطر من خیره می شن چشام به در فقط به خاطر تو به من تو میگی دیوونه فقط به خاطر من جملت به یادم می مونه فقط به خاطر تو تو من و بیرون میکنی فقط به خاطر من قلبم رو ویرون میکنم فقط به خاطر تو میگی از سنگ دلت فقط به خاطر من یه عمره که تنگه دلم فقط به خاطر تو تو گفتی عاشقی بسه فقط به خاطر من دنیا واسم یه قفسه فقط به خاطر تو می ری سراغ زندگیت فقط به خاطر من من می سوزم تو تشنگیت فقط به خاطر تو تو میگی عشق یه عادته فقط به خاطر من دلم پر شکایته فقط به خاطر تو میگیری از من فاصله فقط به خاطر من دست میکشن از هر گله فقط به خاطر تو تومیگی از اینجا برو فقط به خاطر من رفتم به احترام تو فقط به خاطر تو رد میشی از مقابلم فقط به خاطر من مونده سر قرار دلم فقط به خاطر تو ناز میکنی برای من قفط به خاطر من من میشینم به پای تو فقط به خاطر تو نیستی کنار پنجره فقط به خاطر من دل نمی تونه بگذره فقط به خاطر تو تو من رو یادت نمیاد فقط به خاطر من دلم کسی رو نمی خواد فقط به خاطر تو می گذری از گذشته ها فقط به خاطر من می رم توی نوشته ها فقط به خاطر تو تو منو تنها می ذاری فقط به خاطر من من خودم رو جا میذارم فقط به خاطر تو دل رو گذاشتی بی جواب فقط به خاطر من یه عمر میکشم عذاب فقط به خاطر تو دلت شکسته می دونم فقط به خاطر من منم یه خسته می دونی فقط به خاطر تو آخر ازم جدا شدی فقط به خاطر من من مشغول دعا شدم فقط به خاطر تو

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:فقط به خاطرتو, :: 20:14 ::  نويسنده : خالدجدگال
هر دردی می کشم به فدای تو دلی که دارم سوخته به پای تو همه احساس و عشقم برای تــو دلم شکسته فدای یه تار موی تو تو بازی کن با عشــق واحساســـم اینقدردوست دارم که به توحساسم توبسوزان من می سوزم ومی سازم توباش خندان من زندگیم و می بـازم تو ندیدی من در اتش عشقت سوختــــمبه کسی نگاه نکردم چشم به تو دوختم انقدرسوختم تا که خاکسترشدم عشق و عاشقی را از بر شـــدم در این عشق سوختن را اموختم خاکستر شدم و دهنم را دوختم خاکستری که با عشق تو شعله می کشد گر محبت تو نباشد جانم به لـب می رســد در حسرت دیدار توچه رنج ها کشیده ام از دهان این و ان چه حرف ها شنیده ام در راه عشق تو همه را به جان خریده ام حرف ها و دردها و زخم زبان چـشیده ام غرورم را به خاطرت به زیر پا گذاشتــه ام کل زخم زبانهایت را به باد صبا سپرده ام تو نام من و عشق من و فراموش کرده ای نکند درنبودم دیگری رابه اغوش بـــــرده ای ان چنان ارام و بی خــــیال از کنارم می گـــذری یا ازعشق من سرد شدی یاکه داری همسفری من که فراموش نکرده ام ودرعشق تو سوخته ام به هر کجا که باشم به یاد تو ودلتنگ تو بــوده ام اگر شکستن من ارومت میکنه پس بشکن مرا حاضرم بشکنم ولی نگویند بردن عشق تـــو را توسوزاندی ومن سوختم تو شکستی ومن شکستم تو ارامی ومن ناارامــــم تو دل بردی ومن دل بستـــم من همه روز در عشق تو می سوزم و می سازم فـــــــدای عشق تو غرورم و به زیر پات می ندازم "نفهمی" درديست... فرد را نمی کشد اما اطرافیان را دق مرگ می کند...!!!

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:فدای عشق تو,,,,, :: 19:43 ::  نويسنده : خالدجدگال
به یادم باش به یادم باش همیشه همصدایم باش هوایم باش صدایم باش رفیق لحظه هایم باش همیشه همصدایم باش مثل من باش عاشقم باش بیا با من بیا تا من به آغوشم به روت بازه دلم با من بدون تو نمی سازه نمی سازه دارم آهسته آهسته من از عشق تو می سوزم به یادم باش به یادم باش تو ای یاد شب و روزم به یادم باش به یادم باش همیشه همصدایم باش هوایم باش صدایم باش رفیق لحظه هایم باش همیشه همصدایم باش مثل من باش عاشقم باش بیا با من که من عاشق ترینم من همینم بدون تو درخت بی زمینم من همینم بیا با من که پابند تو باشم با تو باشم دچار قهر و لبخند تو باشم با تو باشم بیا با من بیا تا من به آغوشم به روت بازه دلم با من بدون تو نمی سازه نمی سازه دارم آهسته آهسته من از عشق تو می سوزم به یادم باش به یادم باش تو ای یاد شب و روزم به یادم باش به یادم باش همیشه همصدایم باش هوایم باش صدایم باش رفیق لحظه هایم باش همیشه همصدایم باش مثل من باش عاشقم باش منو از من بگیر و باورم کن باورم کن غزل آواز عشقم پرپرم کن باورم کن اگه خوبم اگه بد بدترم کن باورم کن مرا آتش بزن خاکسترم کن باورم کن بیا با من بیا تا من به آغوشم به روت بازه دلم با من بدون تو نمی سازه نمی سازه دارم آهسته آهسته من از عشق تو می سوزم به یادم باش به یادم باش تو ای یاد شب و روزم به یادم باش به یادم باش همیشه همصدایم باش هوایم باش صدایم باش رفیق لحظه هایم باش همیشه همصدایم باش مثل من باش عاشقم باش.

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:به یادم باش, :: 19:36 ::  نويسنده : خالدجدگال
خدایا ، می سوزم ، می سوزم ، می سوزم ، می سوزم ، می سوزم ، میسوزم ، می سوزم و چه امتحان دردناکی در سر راهم گذاشتی ، چه آتش سوزانی ، چه کیفر بزرگی ، چقدر ضعیفم ، چقدر بیچاره و دردمندم. ای اشک بیا ، بیا ، بیا که شاید از سوزش قلبم بکاهی ، بیا که به تو نیازمندم ، بیا که قدرت تحمل و توانایی ام به کلی سلب شده است. خدایا ، این بار عاجزانه به سوی تو می آیم. ادعاهای بی جا نمی کنم ، فریاد های مستانه سر نمی دهم ، مرا ببخش ، مرا دستگیری کن ، من محتاجم ، محتاج توأم ، محتاج عشق توأم ، محتاج محبت و دستگیری توأم. خدایا ، سراپای وجودم را بگیر ، در عشق خود فرو بر ، مرا با خود ببر ، مرا از خود محو کن ، بگذار که دیگری را دوست نداشته باشم ، بگذار که پیش دیگری نسوزم ، بگذار که یکسره تسلیم تو باشم. درد عشق تو چقدر زیبا و جان افزاست. من آن را دوست دارم. هنگامی که در عشق تو می سوزم لذت می برم ، تخلیه می شوم ، به آسمان ها صعود می کنم ، در قلب خود احساس انبساط می نمایم. ولی اکنون به درد مهلکی گرفتار شده ام ، عشق او چیزی جز رنج کدر ، رنج کشنده ، رنج پست کننده و رنج محو کننده ، چیز دیگری نیست. بگذار یکسره در تو فرو روم ، بگذار یکسره بنده عاشق دلسوخته تو باشم ، بگذار که عشق من به تو به نفع انسانیت تمام شود ، بگذار که دردمندان ، یتیمان ، بیماران و محتاجان به عشق از محبت ابدی و بی پایانی که تو به من ارزانی داشته ای مستفیض گردند.

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:چه اتش سوزانی!, :: 17:55 ::  نويسنده : خالدجدگال
بـــــــگذار بسوزم در اتش عشق سوزان تو شاید سوختن من درعشق بشه درمان تو حالا که تو راضی شده ای به سوختن من می سوزم به چه دردی می خورد این تن اتـــــش عشق تو چه زیبا می سوزاند تنم اونی که به این سوختن نگاه می کند منم بســــــــــــوز تا پخته بر خیزی ای دل عاشق دل تا پخته نشود خام مــــــــاند,نباشد لایق بســــوزان دلم را هر چقدر که خـــــــــــواهیدر راه عشق تو من رسیدم به تبـــــــــــاهی بسوز چه شیرین است در عشق تو ســوختن وقت سوختن چشم به چشم معشوق دوختن بسوزان این دل عاشق را تا خاکستر شود تا دراین بازی عشق تو با وفا پخته تر شود اتش عشقت و روشن کن تا پروانه شوم بــگردم به گرد عشق تو و سوخته شوم چه گرمایی دارد این عشق سوزان تو دارم می سوزم در عشق بی امان تو بگذار بسوزم تا همچو شمع اب شوم در عشق تو چون پروانه بی تاب شوم روزی تـــــو به عشق من دادی بال و پر عاشقم کردی گرفتم عاشقی را از سر حالا می سوزم درعشقت تا که مجنون شوم بــهر عشق تو از هر مجنونی مجنون تر شوم شکستن دل به شکستن استخوان دنده می‌ماند ... از بیرون همه‌چیز روبه‌راه است ... ! اما هر نفس ... درد ا‌ست که می‌کشی ... !!!

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:عشق تو, :: 18:4 ::  نويسنده : خالدجدگال
بیا امشب دمی با من کنار بسترم بنشین من از عشق تو میسوزم تو با خاکسترم بنشین به اشک چشم و خون دل تورا من آرزو دارم بیا همچون غبار غم به چشمان ترم بنشین مرا گفتی که می آیم تورا باور نمی کردم در این غم خانه ی هستی به باغ باورم بنشین به ماتم خانه ی چشمم اگر دیدی غمی پنهان قدم بردار از آن چشمو به چشم دیگرم بنشین به جانم آتش عشقت ببین امشب چه میسازدمرا دیدی اگر بی جان کنار پیکرم بنشین ز آه آتش افروزم پیاپی شعله می بارد بیا آب محبت شو به روی اخگرم بنشین مرا رسوا چو مجنون بیابانگرد میخواهی مکن ای نازنین از این رسواترم بنشین

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:عشقی از جنس باران, :: 17:49 ::  نويسنده : خالدجدگال
من جسمم تو روح من ....... من کشتی تونوح من من زخمم تو مرهمی ....... من ظلمت توروشنی من راهی تو موندنی .......من تنها تو همدمی تو اوابن آخرین برای من که عاشقم عزیزترین همسفری در همه دقایقم هم غایب هم حاضر هم شاهد هم ناظر هم سکوت هم صدا هم دردی هم درمون !!! هم پیدا هم پنهون هم با من هم جدا.... دلیل قاطه هستی صفای عالم هستی چه ترسی از درد بی درمان که چون دارم درد تو درمان تو در من نورایمان....پس کجایی که بازم شدم تنها.

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:تو اولین و اخرینی:, :: 12:2 ::  نويسنده : خالدجدگال
به سراغ تو شبی می آیم.. با دوصد بوسه ناز.. با دو صد راز و نیاز. . .. به سراغ تو شبی می آیم... با دلی خسته ز درد، با غم با غصه زیاد مثل شبنم كه نشیند بر گل چو حبابی كه نشیند بر آب مثل بارون روی گلبرگ درخت همچو دیدار تو با من در خواب به سراغ تو شبی می آیممن به دیدار تو باز می آیم... با نسیمی آرام پر از عطر بهار من به دیدار تو باز می آیم... با دلی خسته ز درد، دور از نیرنگ و ریا می دهم دل به دل قصه تو قصه غصه تنهایی تو می كشم بار غم تو بر دوش خسته از دوری و تنهایی تو به سراغ تو شبی می آیم

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:می آیم, :: 7:8 ::  نويسنده : خالدجدگال
یعنی میشه که ما دو تا یه روزی به هم برسیم؟ مهم فقط رسیدنه ، حتی اگه کم برسیم یعنی میشه خوشی بیاد دور ما توری بکشه؟ به آرزوهاش برسه هر کی که دوری بکشه؟ یعنی میشه شب بشینم دست روی موهات بکشم؟ کاشکی بدونم چقـَدَرباید مکافات بکشم یعنی میشه که شونه هات فقط پناه من باشه؟ چرا تا حالا نشده ، شاید گناه من باشه یعنی میشه که دستامون با هم مثه یه رشته شه؟ هر کی برای اون یکی درست مثه فرشته شهیعنی میشه با هم واسه خوشبختی زحمت بکشیم؟ یه خواب راحت بکنیم ، یه آه راحت بکشیم یعنی میشه بازم بگی دیوونتم من ، دیوونت؟ دوباره عاشقم بشه اون دل مثل رودخونت یعنی میشه با هم باشیم من و خدامون و خودت؟ درست مثه تولدم ، درست مثه تولدت یعنی میشه که جای من فقط روی چشات باشه؟ تکیه کلام تو بازم ، من میمیرم برات باشه؟ یعنی میشه فقط یه بار خدا به ما نگا کنه؟ میگی نمیشه ولی من ، همش میگم خدا کنه یعنی میشه تو دفترش یه لحظه اسم ما باشه؟ یه چیزی بشکنه فقط ، اونم طلسم ما باشه.

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:یعنی میشه؟؟؟, :: 7:3 ::  نويسنده : خالدجدگال
بوي عيدي بوي توپ بوي کاغذ رنگي بوي تند ماهي دودي وسط سفره ي نو بوي ياس جانماز ترمه ي مادر بزرگ با اينا زمستونو سر ميکنم با اينا خستگيمو در ميکنم... شادي شکستن قلک پول وحشت کم شدن سکه ي عيدي از شمردن زياد بوي اسکناس تا نخورده ي لاي کتاببا اينا زمستونو سر ميکنم با اينا خستگيمو در ميکنم... فکر قاشق زدن يه دختر چادر سياه شوق يک خيز بلند از روي بته هاي نور برق کفش جفت شده تو گنجه ها با اينا زمستونو سر ميکنم با اينا خستگيمو در ميکنم.... عشق يه ستاره ساختن با دلک ترس ناتموم گذاشتن جريمه هاي عيد مدرسه بوي گل محمدي که خشک شده لاي کتاب با اينا زمستونو سر ميکنم با اينا خستگيمو در ميکنم... بوي باغچه بوي حوض عطر خوب نذري شب جمعه پي فانوس توي کوچه گم شدن توي جوي لاجوردي هوس يه آب تني با اينا زمستونو سر ميکنم با اينا خستگيمو در ميکنم....

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:عیدی,,,, :: 6:58 ::  نويسنده : خالدجدگال
از همه گذشتم به خاطر تو ، چشمهایم را بر روی همه بستم به عشق چشمهای تو دیگر قلبم را به کسی ندادم به هوای داشتن یکی مثل تو گفتم حالا که عهدی بستم و عهدی با من بستی ، وفادار بمانم و عشقمرا به تو ثابت کنم گفتم حالا که دوستت دارم و تو نیز گفته ای که مرا دوست داری تا نفس دارم با تو بمانم روزها گذشت… روز و شبم با عشق و محبت های پوچت گذشت من میگفتم از رویاهایم ، تو میخندیدی به آرزوهایم! درد دلهای بی جواب ، چند شب است نیامده به چشمهای خواب ، عشق اینگونه جواب مرا داد ، تو به من پشت کردی و همان دلخوشی های پوچت، زندگی ام را بر باد داد! روزی آمد که دیدم دستت درون دستهای کسی دیگر است ، قلبت مال من نیست و در کمین بیچاره ای دیگر است ، قلبت شلوغ شده و زندگی ات تباه ، نمیدانم چرا تو آمدی و مرا شکستی ، من که نکرده بودم گناه! تو لایقم نبودی ، حالا دیگر بی ارزشتر از آنی که حتی لحظه ای به تو فکر کنم ، برو که نمیخواهم فکرم را حتی با خیال بی خیالی تو خرابکنم!

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:خیانت, :: 11:3 ::  نويسنده : خالدجدگال
یکی از دوستام تعریف می کرد : با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم جوگیر شدم ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم! بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن. خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم. یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته. رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی. خلاصه حل شد. یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد. دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن. اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی … رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟ گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!! خلاصهخیلی تو مخمصه گیر کرده بودم. خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟ گف بله و یکی داد... رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین. خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام. ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!! منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود! شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم! نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند، یه کاری کنید درکتون کنند

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:درکم کنید, :: 10:54 ::  نويسنده : خالدجدگال
عشق هر شب مرا با خود میبری میبری به جایی که تاریک است و روشنایی آن تویی هرشب مرا به اوج میبری میرسیم به جایی که نگاهت همیشه آنجا بود ما یکی شده ایم با هم همیشگی شده عشقمان، بگو از احساست برای من… همیشه میگویم تو تا ابد برایم یکی هستی، یکی که عاشقانه دوستش دارم ، یکی که برایم یک دنیاست… دنیای زیبایی که درون آنم ببین یک دیوانه دائم نگاهش به چشمان توست ، من همانم! ببین که حالم ، حال همیشگی نیست اینجا، همینجایی که هستی باش، که قلبم بدون تو زنده نیست ما عاشقانه مانده ایم برای هم، من برای تو هستم و تو برای من، تمام نگاهت را هدیه کن به چشمان عاشق من… هر زمان فکر بی تو بودن میکنم نفسم میگیرد، اگر نباشی قلبم بی صدا میمیرد، مثل حالا باش، مثل حالا عاشقانه دوستم داشته باش نه اینکه فردا بیاید و بیخیال ما باش… گفته بودم که با تو نفس میگیرم گفته بودم با تو در این زندگی تنها رنگ عشق را میبینم، رنگی به زیبایی چشمانت اگر دست خودم بود دنیا را فدا میکردم برای همیشه داشتنت تو را با هیچکس عوض نمیکنم ، عشقت را همیشه در قلبم میفشارم و به داشتنت افتخار میکنم تو را که دارم دیگر تنهایی را در کنارم احساس نمیکنم، غم به سراغم نمی آید و دیگر به جرم شکستن اعتراف نمیکنم ما یکی شده ایم با هم ، گرمای زندگی با تو بیشتر میشود و اینجاست که دیوانه میشود از عشقت دل عاشق من…

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:عاشقانه, :: 8:30 ::  نويسنده : خالدجدگال
عشق ما مثل یه جاده ما دوتا مثل مسافر روی این جاده می رفتیم من و تو مثل دو عابر روی این جاده می رفتیم همه جا شونه به شونه که مبادا یکی از ما خسته تو جاده بمونهمن می گفتم که مبادا گم بشیم ، دنیا بزرگه هرجا یک شعله ببینیم شعله ی چشمهای گرگه خنده هامون همه با هم تو می گفتی که تمومه قصه ی حسرت و ماتم اما از آخر قصه کاشکی اول خبرم بود با دل سنگی که داشتی گرگ من همسفرم بود حالا تو جاده ی غربت یکی مون تنها نشسته می نویسه روی جاده آه از این عشق شکسته تو به آخرش رسیدی واسه من اول راهه واسه تو جدایی آسون واسه من مثل یه چاهه آخر قصه همینه قصه ی عشق شکسته یکی شون رفته رسیده یکی رو جاده نشسته...

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 8:29 ::  نويسنده : خالدجدگال
بوسه یعنی وصل شیرین دو لب بوسه یعنی خلسه در اعماق شب بوسه یعنی مستی ازمشروب عشق بوسه یعنی آتش وگرمای تب بوسه یعنی لذت از دلدادگی لذت ازشب لذت از دیوانگی بوسه یعنی حس طعم خوب عشق طعم شیرینی به رنگ سادگی بوسه آغازی برای ما شدن لحظه ای بادلبری تنها شدن بوسه سرفصل کتاب عاشقی بوسه رمز وارد دلها شدن بوسه آتش میزند برجسم وجان بوسه یعنی عشق من با من بمان شرم در دلداگی بی معنی است بوسه برمیدارد این شرم ازمیان بوسه را تکرار می باید نمود بوسه یعنی عشق و آواز و سرود بوسه یعنی وصل جانها از دو لب بوسه یعنی پرزدن یعنی صعود

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:بوسه چیست؟, :: 8:16 ::  نويسنده : خالدجدگال
در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود، فضيلت ها و تباهي ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بي كاري خسته وكسل شده بودند. ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت بياييد يك بازي بكنيم مثل قايم باشك. همگي از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فورا فرياد زد، من چشم مي گذارم و از آنجايي كه کسي نمي خواست دنبال ديوانگي برود همه قبول كردند او چشم بگذارد. ديوانگي جلوي درختي رفت و چشم هايش را بست و شروع كرد به شمردن .. يك .. دو .. سه .. همه رفتند تا جايي پنهان شوند. لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد، خيانت داخل انبوهي از زباله پنهانشد، اصالت در ميان ابرها مخفي شد، هوس به مركز زمين رفت، دروغ گفت زير سنگ پنهان مي شوم اما به ته دريا رفت، طمع داخل كيسه اي كه خودش دوخته بود مخفي شد و ديوانگي مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز عشق كه همواره مردد بود نمي توانست تصميم بگيريد و جاي تعجب نيست چون همهمي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است، در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد نود و پنج ... نود و شش. هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و بين يك بوته گل رز پنهان شد. ديوانگي فرياد زد دارم ميام. و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود زيرا تنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و بعد لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود، دروغ ته درياچه، هوس در مركز زمين، يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق و از يافتن عشق نا اميد شده بود. حسادت در گوش هايش زمزمه كرد تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است. ديوانگي شاخه چنگك مانندي از درخت چيد و با شدت و هيجان زياد آن را در بوته گل رز فرو كرد و دوباره و دوباره تا با صداي ناله اي دست كشيد عشق از پشت بوته بيرون آمد درحالي که با دستهايش صورتشرا پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند او كور شده بود! ديوانگي گفت من چه كردم؟ من چه كردم؟ چگونه مي توانم تو را درمان كنم؟ عشق پاسخ داد تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر مي خواهي كمكم كني مي تواني راهنماي من شوي. و اينگونه است كه از آنروز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره همراه اوست! و از همانروز تا هميشه عشق و ديوانگي به همراه يکديگر به احساس تمام آدم هاي عاشق سرک مي کشند ...

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:داستان, :: 6:29 ::  نويسنده : خالدجدگال
از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ، از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ، نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم. از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ، این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست! میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ، میروم تا روزی پشیمان شوی ،حیف احساسات عاشقانهام بود ، میروم تا با کسی دیگر همنشین شوی از تو میگذرم و شک نکن که فراموشت میکنم ، هر چه شمع و شعله و آتش بود را در قلبم خاموش میکنم …. نه اندیشیدن به تو فایده دارد ، نه فکر کردن به خاطره هایت ، حالا آنقدر به دنبالم بیا تا خسته شود پاهایت…. تو لیاقت مرا نداری ، از تو میگذرم تو ارزشی برایم نداری…. کارت شده بود دلشکستن و بی وفایی ، روز و شب من این شده بود که از تو سوال کنم کجایی؟؟ چرا پاسخی به دل گرفته ام نمیدهی ، چرا سرد شده ای و مثل آن روزها سراغی از من نمیگیری؟ فکر کرده ای کیستی، برو با همان عاشقان سینه چاکت ، برو که تو با یک نفر راضی نیستی! از تو میگذرم بی آنکه تو را ببینم ، محال است دیگر برگردم ، حتی اگر از غم و غصه بمیرم…. از تو میگذرم و بی خیالت میشوم ، شک نکن بدون تو از شر هر چه غم در این دنیاست راحت میشوم اشتباه گرفته ای ، من آن کسی که میخواهی نیستم ، تا هر چه دلت خواست با دلش بازی کنی ، میروم تا حتی نتوانی یک لحظه هم نگاهم کنی…. از تو میگذرم بی آنکه لحظه ای برگردم و تو را ببینم ، یک روز بیا تا حساب تمام بی محبتهایت را از قلب شکسته ام برایت بگیرم….

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:ازتو می گذرم,,,!!!, :: 6:26 ::  نويسنده : خالدجدگال
سر به روي شانه هاي مهربانت ميگذارم عقده دل مي گشايد گريه ي بي اختيارم ازغم نامردمي ها بغض ها در سينه دارم شانه هايت را براي گريه كردن دوست دارم بي تو بودن را براي با تو بودن دوست دارم خالي ازخود خواهي برتر از آلايش تن من تو را بالاتر از تن برتر از تن دوست دارم به حرفم گوش كن يا رب به دردم گوش كن يا رب اگر بيهوده ميگويم مرا خاموش كن يا رب بودیم وکس قدر ندانست که بودیم باشد که نباشیم و بدانند بودیم

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:شانه های مهربانت, :: 6:23 ::  نويسنده : خالدجدگال
به دلم مانده که یک بار از سوی تو محبت ببینم برایم آرزو شده که یک کلام عاشقانه، از سوی تو بشنوم به تو دلبستم ، من عاشقی دلشکسته هستم تا چشمانم را باز میکنم تو را یاد میکنم ، تا میخواهم چشمانم را بر روی هم بگذارم یاد تو نمیگذارد که آرام بخوابم، اگر هم شبی با آرامش میخوابم خواب تو را میبینم حتی دیدن تو در خواب نیز مرا عاشقتر میکند ، نمیدانم این دل دیوانه ام چگونه این لحظه های نفسگیر عاشقی را سر میکند به دلم مانده حالی از دلم ، احوالی از چشمانم بپرسی به خدا اینجا یک دل است که بدجور عاشق تو است، نگاهی به این طرف هم بینداز یک نفر است که بدجور به هوای دیدن چشمهایت از آن دور دستها به انتظار نشسته است اینگونه مرا نبین، دلم تنهای تنهاست ، فکر نکن مثل تو نیستم ، بیشتر از آنچه که فکر میکنی در حسرت یک لحظه محبت هستم به دلم مانده وقتی به چشمانت خیره میشوم ، عشق را از اعماق چشمانت ببینم به دلم مانده وقتی صدایت را میشنوم ، عشق و علاقه را از اعماق صدایت حس کنم لحظه ای ، تنها لحظه ای به خودم بگویم که تنها نیستم و یکی را دارم … یکی را دارم که به یاد من است ، مثل من در انتظار دیدن من است، مثل من آرزوی شنیدن صدای مرا دارد ، مثل من دلتنگ میشود ، مثل من مرا یاد میکند، مثل من وقتی دلش میگرد دوست دارد با تو درد دل کند ، مثل من … راستش را بخواهی هر زمان که دلم میگیرد تو نیستی تا با تو درد دل کنم و آرام شوم به دلم مانده یک بار هم حرفهای مرا بشنوی ، عشق مرا باور کنی و مرا در آغوش خودت بگیری… به دلم مانده بر سر یکی از قول و قرارهایی که دادی بمانی ، در لحظه های سخت مرا تنها نگذاری… به دلم مانده بود تا بگویم آنچه دلم مدتها در حسرت گفتنش بود…

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:به دلم مانده, :: 6:22 ::  نويسنده : خالدجدگال
1000 مرتبه، 900 جمله عاشقانه را در 800 جای مختلف به 700 زبان، پیش 600 نفر تکرار کردم. 500 نفر، 400 بار آنرا به 300 زبان در 200 برگ ترجمه کردند. آنرا 100 بار برای تو در 90 روز، روزی 80 دقیقه خواندم. 70 جمله را نو 60 بار در 50 روز، روزی 40 بار برای خودت تکرار کردی. 30 بار آنرا آموختی و پس از 20 ساعت، 10 بار ازتو 9 سوال کردم. 8 مرتبه به 7 سوال آن 6 بار در فاصله 5 دقیقه جواب دادی. 4 مرتبه تو را در 3 جای مختلفدعوت کردم. 2 ساعت از تو خواهش کردم تا 1 مرتبه گفتی: دوستت دارم

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:دوستت دارم, :: 6:13 ::  نويسنده : خالدجدگال
--- دختر و پیرمرد فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یکآب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد . چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!! ------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:دختروپیرمرد, :: 9:36 ::  نويسنده : خالدجدگال
دوستم داشته باش ، بادها، دلتنگ اند دستها ، بیهوده ، چشمها، بیرنگ اند دوستم داشته باش ، شهرها می لرزند برگها می سوزند ، یادها می گندند باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز آشتی كن با رنگ ، عشق بازی با ساز دوستم داشته باش ، عطرها در راهند دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستاندوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد دوستم داشته باش ، برگ را باور كن آفتابی تر شو ، باغ را از بر كن دوستم داشته باش ، عطرها در راهند دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند خواب دیدم در خواب ، آب ، آبی تر بود روز ، پر سوز نبود ، زخم، شرم آور بود خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت دوستم داشته باش.

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:دوستم داشته باش, :: 9:26 ::  نويسنده : خالدجدگال
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثلتیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه : والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت! نتیجه اخلاقی اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده...

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:کش شلوار,,, :: 9:17 ::  نويسنده : خالدجدگال
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد … در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟! شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟! زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه… شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟! زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود! مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟ ! زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…! مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم!

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:داستان, :: 9:16 ::  نويسنده : خالدجدگال
دوباره بیچاره دل من تنها مونده چشمام از تو چشمات چیزای بدی خونده فهمیدی تموم زندگیم تو دستاته حواسم بری و بمونی باز باهاته دوباره بیچاره دل من تنها مونده چشمام از تو چشمات چیزای بدی خونده فهمیدی تموم زندگیم تو دستاته حواسم بری و بمونی باز باهاته بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم تو منو دوستم داری و از دستم گریزونی میخوام پیشم بمونی بگو چرا نمیتونی؟ نمیذارم بری به همین آسونی تا ته قلب منو با گریه هات میسوزونی بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم دوباره بیچاره دل من تنها مونده چشمام از تو چشمات چیزای بدی خونده فهمیدی تموم زندگیم تو دستاته حواسم بری و بمونی باز باهاته بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم تو منو دوستم داری و از دستم گریزونی میخوام پیشم بمونی بگو چرا نمیتونی؟ نمیذارم بری به همین آسونی تا ته قلب منو با گریه هات میسوزونی بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:بی تومیمیرم,,,,,, :: 7:57 ::  نويسنده : خالدجدگال
تا حالا بهت نگفتم ولی حالا می خوام بگم بی تو میمیرم .. می خوام بگم تو دنیای منی .. می خوام بگم با تو بودن چه لذتی داره .. می خوام بگم دوست دارم فقط به خاطر خودت !! می خوام بگم شدی مجنون عشق م … می خوام بگم هر وقت اراده کنی برات میمیرم ! می خوام بگم که می خوام دلمو فرش زیر پات کنم .. می خوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !! می خوام بگم نبودنت برام پایان زندگی ه !! می خوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوست دارم … می خوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم … می خوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم … می خوام بگم مثل خرابه های بم خرابتم … می خوام بگم بیشتر از عشق لیلی به مجنون عاشقتم .. می خوام بگم هر جور که باشی دوست دارم !! می خوام بگم غم تو رو به شادی دیگران نمیدم !! می خوام بگم اگه حتی من رو هم دوست نداشته باشی من دوست دارم.. می خوام بگم مثل نفسی برام اگه نباشی منم نیستم … می خوام بگم هر شب با خیالت می خوابم !! می خوام بگم جایگاه همیشگی تو قلب منه !! می خوام بگم حاضرم قشنگترین لحظه هام رو با سخت ترین دقایقت عوض کنم .. می خوام بگم لحظه ای که تو رو میبینم بهترین لحظه زندگیمه !! می خوام بگم در حد پرستش دوست دارم ….

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:می خواهم!, :: 7:51 ::  نويسنده : خالدجدگال