درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 721
بازدید کل : 87768
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند عشق طوفانی و متلاطم استعشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد عشق یک فریب بزرگ و قوی است دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق عشق در دریا غرق شدن است دوست داشتن در دریا شنا کردن عشق بینایی را می گیرد دوست داشتن بینایی می دهد عشق خشن است و شدید و ناپایدار دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار عشق همواره با شک آلوده است دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد عشق تملک معشوق است دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند در عشق رقیب منفور است، در دوست داشتن است که:”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند” عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:مقایسه عشق و دوست داشتن, :: 12:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید ... که کلاهخود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. . . . سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری!!

سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:رقابت سکون ندارد, :: 12:17 ::  نويسنده : خالدجدگال

عکس های جالب و دیدنی از هتل زیر زمینی در چین

 

عکس های جالب و دیدنی از هتل زیر زمینی در چین

 

عکس های جالب و دیدنی از هتل زیر زمینی در چین

 

عکس های جالب و دیدنی از هتل زیر زمینی در چین

 

عکس های جالب و دیدنی از هتل زیر زمینی در چین

 

این هتل 16 طبقه و 380 اتاق دارد که زیر زمین است و در شانگهای چین ساخته شده...



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:هتلی جالب در زیر زمین!, :: 17:33 ::  نويسنده : خالدجدگال


دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 17:25 ::  نويسنده : خالدجدگال
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:ماجرای عیب کوچولوی عروس, :: 14:12 ::  نويسنده : خالدجدگال
یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ... در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن .... نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینهمیگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه .... کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته .... به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ... نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوقخوندم .... به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ... کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ... به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن .... نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....

دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 14:4 ::  نويسنده : خالدجدگال
مهربانم تویی زیبایم تویی محبوبم تویی نازنینم تویی بهترینم تویی یگانه ترینم تویی وجودم تویی هستی ام تویی قلبم تویی باوفایم تویی دردم تویی درمانم تویی جانم تویی غرورم تویی مرحمم تویی زندگیم تویی محراب دلم تویی عبادتگاه جانم تویی آسمان عمرم تویی خورشیدم تویی بهار زندگیم تویی عشقم تویی فریادم تویی سرنوشتم تویی آرزویم تویی آرامشم تویی تکیه گاهم تویی قدرتم تویی یاورم تویی همدمم تویی همرازم تویی پناهم تویی داورم تویی نگینم تویی باورم تویی نجاتم تویی نوایم تویی خیالم تویی نیازم تویی فروغم تویی توانم تویی پروازم تویی آسمانم تویی رفیقم تویی پیمانم تویی صنایم تویی نگارم تویی دلدارم تویی دلبرم تویی ناله ام تویی دیده ام تویی گریه ام تویی خنده ام تویی ستاره ام تویی شرابم تویی بیا که من . . . به مهربانیت به آرامشت به وفایت به غرورت به بهارت به قدرتت به یاد رویت به فروغت به خنده ات به همرازیت به همدردیت از همه محتاج ترم . . . بیا و آغوش گرمت را برای همیشه برای آرامشم باز کن . . .

یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, :: 12:39 ::  نويسنده : خالدجدگال
از پشت شيشه هاي بزرگ دلتنگي گريه ميكنم و آرزو ميكنم كه كاش براي يك لحظه فقط يك لحظه آغوش گرمت را احساس كنم ميخواهم سر روي شانه هاي مهربانت بگذارم تا ديگر از گريه گم نشوم تو مرا به ديار محبتها بردي و صادقانه دوستم داشتي پس بيا و باز در اين راه تلاش كن اگر طاقت اشكهايم را نداري در راه عشقي پاک تر و صادقانه تر ، زيرا كه من و تو ما شده ايم پس ن گذار زمانه ی بيرحم دلهايي را كه ز هم جدا نشدني است را به درد آورد دلم را به تو دادم و كليدش را به سوي آسمان خوشبختي ها روانه كردم چه شبها كه تا سحر به يادت با گونه هاي خيس از دلتنگي به سر بردم چه روزها با خاطراتت نفس كشيدم پس تو اي سخاوت آسماني من مرا درياب كه ديوانه وار دوستت دارم

یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:مرا درياب كه ديوانه وار دوستت دارم, :: 12:28 ::  نويسنده : خالدجدگال
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزادههرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او رااز نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهدبود! همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:نتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم, :: 8:51 ::  نويسنده : خالدجدگال
تو هیچوقت واسه من مثل یه شاخه گل نبودی آخه گل که می دونی افسونگر و زیباست هزار اسیر و دلداه و عاشق داره امّا از تیغ غرورش چه زخمها که رو دلهاست نمی خوام که بگم حتّی برام نوگل بهاری آخه گل که همیشه زیبا نمی مونه تا بهار که میاد قشنگ و پر غرور امّا بهار که موندی نیست یه روزم نوبت خزونه تو معنای یه احساس قشنگیمثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار تو معنای یه احساس قشنگی مثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار بهار دل عاشق حتی تو خزون موندگار اونی که عشق و احساس تو قلبش جا نداره فقط مثل یه عکس که تو قابی رو دیواره تو معنای یه احساس قشنگی مثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار تو تو تو تو معنای یه احساس قشنگی مثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار تو معنای یه احساس قشنگی مثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار تو معنای یه احساس قشنگی مثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار

یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:افسونگر, :: 8:4 ::  نويسنده : خالدجدگال
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها شکر می کرد ، پس از چندی هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم ، هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ، زهم بشکافت اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:راز عشق شقایق, :: 21:21 ::  نويسنده : خالدجدگال
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:رفتن یک عاشق, :: 21:19 ::  نويسنده : خالدجدگال
در تمام مدت، تو آنجا بودی...در تمام مدت... آنجا که خدا بود و گرمی سکوت بود و همه اشک بود و سوز نیاز بود... تو آنجا بودی... کلمات حقیر، از ته دل، زبانه می کشیدند، اما دریغ، که هیچ نمی گفتند... و تو، تمام مدت، آنجا ایستاده بودی و لبخند می زدی. تمام مدت، تو آنجا بودی... فضا از تو پر بود...از خود تو... از خود خود تو...پر... پر. آنجا که حضور یادت در جام جانم، چنان شرابی ریخت، که شب، از مستیم ترسید... تو آنجا بودی، آنجا که ظهور نامت چنان مرا از من ربود، که دیگر زمین، بودنم را حس نمی کرد... تو آرام، لبخند می زدی... تو با من بودی... با من... با صدای جانم... با فریاد درونم...با سکوتزبانم... با آتش دلم... حتی آن هنگام که فهمیدم چقدر کوچکم... چقدر ناتوانم... آنجا، در گوشه تالار سینه ام، در همان اتاق صنوبری شکل، می تپیدی... تو آنجا بودی... تو آنجا بودی... و لبخند می زدی... تو می دانی چه کسی این را برایم زمزمه کرد و ... اگر بگریم، گویند که عاشق است، اگر بخندم، گویند که دیوانه است، پس می گریم و می خندم، که بگویند : یک عاشق دیوانه است... تو می دانی چه کسی برایم زمزمه می کرد این را ؟ گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:لحظه دیدار نزدیک است, :: 21:16 ::  نويسنده : خالدجدگال
خسته ام از این هوای تاریک و بارانی ************************از این دلتنگی و درد و پریشانی خسته ام از این قلبهای بی احساس***********************از این گونه های خیس و التماس خسته ام از این روزهای تنهایی************************از این بیهوده امیدها به نور و رهایی خسته ام از این حرفهای بی پایان*************************از این قلب ناامید و همیشه نالان خسته ام از این عشقهای پوشالی*************************از به ظاهر مردان پوچ و تو خالی خسته ام از تیک تیک ساعت دیوار************************از ناله هایدرد دل همیشه بیمار خسته ام ازاین آدمک های زشت وبی قلب***************از این دنیای بی رنگی و زمستون سرد

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:خسته ام,,,, :: 21:12 ::  نويسنده : خالدجدگال
به تو نرسیدم، اما خیلی چیزارو یاد گرفتم... یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دروغ بگم. یاد گرفتم هیچکس ارزش شکوندن غرورم رو نداره. یاد گرفتم توی زندگی برای اون که بفهمم چقدر دوستم داره هر روز بهیه بهانه ای دلشو بشکونم. یاد گرفتم گریه ی هیچکس رو باور نکنم. یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم. یاد گرفتم دم از عاشقی بزنم ولی اما از کجا بگم از کی بگم... می خوام همین جا دلمو بشکونم خوردش کنم تا دیگه عاشق نشه. تا دیگه کسی رو دوست نداشته باشه. توی این زمونه کسی نباید احساس تورو بدونه وگرنه اون تورو می شکونه. می خوام بشم همون آدم قبل کسی که از سنگ بود و دو رو برش دیواری از سکوت و بی تفاوتی... می خوام تنها باشم...

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:تنها,,,,,, :: 20:54 ::  نويسنده : خالدجدگال
دلم گرفته از همه از اين همه ابر سياه از اين صداهاي غريب از اين همه مكر و فريب از اين همه دوز و كلك دلم گرفته از فلك كه زير اين سقف كبود صداقتي تو كار نبود دو تا رفيق پيدا نشد دروغ نگن به هم ديگه ...دلم گرفته از همه از اين همه رنگ و ريا از اين همه مرده دلاي خوش صدا از اين همه منافقاي خوش لقا تعارفات بي‌اساس: «فدات بشم» «چاكرتم» «مخلصتم» همش دروغ ... دلم گرفته از همه از اين همه تير نگاه كه سوي من پرت ميشه از اين همه جرم و گناه كه پاي من ثبت ميشه نه همدمي ، نه مونسي غريب و بي كس تو قفس درون سينه تو دلم گوشه‌ي زندان نفس يه مرتبه! صدات زدم «خداي من» ، «خداي من» بريده‌ام شكسته‌ام ز آسمون ز مردمون بي‌نشون بي‌وفا ز عاشقاي بي‌خبر ز پاكي و عشق و صفا ز هر چه فاني شدني، نمودني بريده‌ام شكسته‌ام

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:دلم گرفته ازهمه,,,, :: 20:53 ::  نويسنده : خالدجدگال
کاش وقتی زندگی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم کاش وقتی آسمان بارانی ست از زلال چشم هایش تر شویم وقت پاییز از هجوم دست باد کاش مثل پونه ها پر پر شویم کاش وقتی چشم هایی ابریند به خود آییم و س پس کاری کنیم از نگاه زرد گلدانهایمان کاش با رغبت پرستاری کنیم کاش دلتنگ شقایق ها شویم به نگاه سرخ شان عادت کنیم کاش شب وقتی که تنها می شویم با خدای یاس ها خلوت کنیم کاش گاهی در مسیر زندگی باری از دوش نگاهی کم کنیم فاصله های میان خویش را با خطوط دوستی مبهم کنیم کاش با چشمانمان عهدی کنیم وقتی از اینجا به دریا می رویم جای بازی با صدای موج ها درد های آبیش را بشنویم کاش مثل آب مثل چشمه سار گونه نیلوفری را تر کنیم ما همه روزی از اینجا می رویم کاش این پرواز را باور کنیم کاش با حرفی که چندان سبز نیست قلب های نقره ای را نشکنیم کاش هر شب با دو جرعه نور ماه چشم های خفته را رنگی زنیم کاش بین ساکنان شهر عشق رد پای خویش را پیدا کنیم کاش با الهام از وجدان خویش یک گره از کار دل ها واکنیم کاش رسم دوستی را ساده تر مهربان تر آسمانی تر کنیم کاش در نقاشی دیدارمان شوق ها را ارغوانی تر کنیم کاش اشکی قلب مان را بشکند با نگاه خسته ای ویران شویم کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریان شویم کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریان شویم کاش وقتی آرزویی می کنیم از دل شفاف مان هم رد شود مرغ آ مین هم از آنجا بگذرد حرفهای قلبمان را بشنود

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:چند تکه ارزو, :: 20:47 ::  نويسنده : خالدجدگال
همـه رفتن کسـی دور و بـرم نیست چنین بی کس شدن درباورم نیست اگــر ایـن آخـر و ایـن عـاقبت بـود بجز افسوس هوایی در سرم نیست همه رفتن کسی با ما نموندش کـسـی خـط دل مـا رو نخوندش همــه رفتـن ولـی این دل مـا رو همونکه فکر نمیکردیم سوزندش چه حاشا کرده این اندر نخواهش چـه آیـا زنـده ایـم یـا جـون سپردهچه حاشا صحبتی حرفی کلامی چـه جـزو رفتـه هـایـی مـا نمانـده عجـب بـالـا و پـاییـن داره دنیـا عجب این روزگار دل سرده با ما یه روز دورو ورم صدتا رفیق بود ولــی امـروز ببیـن تنهای تنهام خیال کردم که این گوشه کنارا یکــی داره هـوای کــار مــا را یکی غمگین میون دلسوز ما هست نـداره آرزو آزار مـا رو عـجـب بـالا و پایین داره دنیـا عجب این روزگار دل سرده با ما یه روز دور و ورم صدتا رفیق بود ولـی امـروز ببین تنهـای تنهـام تنهـای تنهـام

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:همه رفتن کسی دور و برم نیست, :: 20:17 ::  نويسنده : خالدجدگال
زیــر بــارون ، بـه یـاد تـو گـریـه کـردم ... زیــر بــارون ، بـه اون چـه کـه گـذشته خـوب فـکر کـردم ... زیــر بــارون ، از ایـنکه چـه قـدر به مـرگ نـزدیـک شـدم ، بغض کردم ... زیــر بــارون ، صـدای قلـبم رُ گـوش کـردم ... زیــر بــارون ، بـا صـدای بلـند اسـمت رُ فـریاد کـردم ... زیــر بــارون ، فـهمیدم کـه تـا حالا چه قدر اشـتباه ، زندگـی کـردم ... زیــر بــارون ، بـا شـنیدن طـنین عشق ، خـدا رُ طلب کـردم زیــر بــارون ، جـای خـالی دستان گرمت رُ با تـموم وجـود ، حـس کردم... زیــر بــارون ، اشـک های لحـظۀ خـداحافظی رُ تو ذهـنم ، تـداعی کـردم ... زیــر بــارون ، ایـن دنیـای بـی وفـا رُ تا دلت بـخواد ، نفـرین کـردم ... زیــر بــارون ، از عشـقی کـه تـو قـلبم حـک کـردی ، یـادی کـردم ... زیــر بــارون ، بـه پـشت سـرم نـگاه کردم و۲۴ سـال زندگی رُ بـاور کـردم ... زیــر بــارون ، بـه تـموم بـهونه هـامون تبـسم تـلخی کـردم ... زیــر بــارون ، بـه حـکمت خـدا از تـه دل شـک کـردم ... زیــر بــارون ، بـه فـرار ثـانیه هـا اعـتقاد پیـدا کـردم ... زیــر بــارون ، بـه مـعنی وا قـعی زیسـتن انـدیشه کـردم ... زیــر بــارون ، شـعار: « آینـده ای روشـن» رُ مسـخره کـردم ... زیــر بــارون ، نمـی دونـی کـه ، چـه قـدر خـودم رُ سرزنـش کـردم ... زیــر بــارون ، یـه عـالمه اشـک ، بـا قـطره هـای بـارون قـسمت کـردم ... زیــر بــارون ، بـه هـیچ یـک از سـؤالام جـوابی پـیدا نـکردم

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:زیربارون, :: 20:11 ::  نويسنده : خالدجدگال
فهمیده ام که توام عاشق منی... باران تمام شب... درگوش ناودان.. این رازراگشود...من مانده بودم واین رازسربه مهر... من مانده بودم واین بغض درگلو... آیاتوهم مرا...باعشق خوانده ای؟؟؟ دست نسیم صبح ازگونه های خیس آن اشک رازدود قاب غریب بغض باخنده پرنمود...فهمیده ام دگر.. که توعاشق ترازمنی.. دیشب ستاره ای... برسقف آسمان باچشمکی رساند... برزلف تارشب... خورشیدبسته ای... وقتی هزارشاخه ی گل هدیه کرده ای... صدقاصدک که رساندپیام عشق.. دریافتم که توعاشق ترازمنی... وقتی به دل نگرفتی خطای من آغوش رادوباره گشودی به روی من... باآیه ای دوباره نشاندم غبارغم... وقتی به یادمهرتواین سینه بازشد... وقتی اجازه داده ای که بخوانم تورابه خویش... آن رازعشق توازپرده شدبرون... دانسته ام دگر... هرلحظه بامنی... معشوق خوب من... معشوق عاشقی...

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:معشوق عاشقی,,,, :: 20:4 ::  نويسنده : خالدجدگال
آرام نمیگیرد قلبم اگر نیایی میمیرد دل عاشقم اگر نمانی تو خودت میدانی، میدانی چقدر دوستت دارم و باز هم شعر رفتن را میخوانی بدجور دلبسته ام به تو ، رحمی کن ، خواهش میکنم از دل بی وفای تو نمیتوانم لحظه نبودنت را ببینم ، میدانم منتظر این هستی که از درد عشقت بمیرم دلم میخواهد دوباره دستهای تو را بگیرم و دوباره تمام گلها را برایت بچینم تنها از تو میخواهم که ، تنها نگذاری مرا میسازم با بی محبتی هایت ، می مانم با دل بی وفایت، شب و روز را مینشینم به انتظارت همین که هستی برایم کافیست ، نبودنت باورکردنی نیست ، هیچگاه حتی فکر رفتنت را هم نمیکردم آرام نمیگیرد قلبم اگر نمانی ، بیش از این عذاب نده قلب عاشقم را بیش از این نسوزان دل دیوانه ام را بیش از این مرا در حسرت نگذار ، در حسرت بودنت، یا نه… انتظار زیادی است در حسرت از دور دیدنت! آرام نمیگیرد قلبم اگر نباشی ، میمیرد دل عاشقم اگر نیایی، تو خودت میدانی و باز هم مرا درحسرت دیدنت میگذاری… این رسمش نبود ، چرا مرا عاشق خودت کردی و خودت را رها از عشق؟ چرا دلت را به کسی دیگر دادی و مرا اسیر سرنوشت؟ آرام نمیگیرد قلبم…

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:آرام نمیگیرد قلبم, :: 20:1 ::  نويسنده : خالدجدگال
باران من ، روزی باریدی بر تن خسته من ، قلب من شد عاشق تو! همیشه چشم به راهت مینشینم ، این شده کار هر روز من که حتی قبلاز آمدنت در زیر باران بی قراری خیس میشوم هوای چشمهایم ، هوای آمدنت است ، از عشق تو دیوانه شدن ، یک حادثه بی تکرار است تو همان بارانی، زیرا مثل باران پاک و زلالی ، مثل لحظه آمدنش پر از شور و التهابی قلبم…. قلبم …. قلبم… تند تند، تند تند ، میتپد به عشق آمدنت چشمهایم چشمهایم از شوق آمدنت … تنها خیره شده است به آن سو! آن سوی سرزمین ها ، نمیدانم کجاست ، دور نیست ، لحظه آمدنت نزدیک است ذهن من به لحظه در آغوش کشیدنت درگیر است ، تنهایی دیگر به سراغ من نیا که خیلی دیر است، ببین حال مرا ای تنهایی ، نگو به من که بی وفایی ، به خدا تا او را دیدم دلم لرزید! لرزید دلم ، خیس شد تنم، باز کردم چشمهایم را ، دیدم خواب تو را! دیدم همان رویا را در خواب ، گرفتم دستهایت را ، با تمام وجود حس کردمعشقت را! قطره قطره قطره میریخت بر روی زمین …. قطره قطره قطره میریخت بر روی گونه هایم این قطره های باران بود یا اشکهایم خدایا چرا اینقدر گرم است دستهایم خدیا چرا میلرزد پاهایم خدایا چرا نمیشوند حرفهایم…. آه ، عاشقیست ، نمیتوانم باور کنم که وجودم نیز دیگر مال خودم نیست ،با وجودی دیگر درگیر است ، قلبم دیگر مال خودم نیست جای دیگری اسیر است این باران است که می بارد بر روی من ، این من هستم که در زیر قطرههایش در آغوشی گرم ایستاده ام ، دیگر صدایم نمی لرزد برای یک فریاد ! برای اینکه دنیا بشنود ، برای اینکه قلبها بلرزد، برای اینکه بگویم عاشقم ، هم عاشق تو ، هم عاشق بارانی که مرا عاشق تو کرد…

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:باران عشق من, :: 19:44 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی راکه از یک پیرمرد قرض گرفته بود پس می داد کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برایاینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود اما اگر او حاضر به انجام این کار نشودباید پدر به زندان برود این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی بدون اینکه سنگریزه دیده بشود وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده پیدا کردن آن سنگریزه در بین سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود پس باید طبق قرار آن سنگریزه سفید باشد آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:داستان کوتاه دختر زیرک, :: 21:47 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟» پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!» - تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟ - من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم! - ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی! - باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت.. آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد. متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون: «عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عشق دلیل می خواهد؟, :: 21:28 ::  نويسنده : خالدجدگال
تا انسان احساس فقر نکند عاشق نمی شود.احساس فقر باعث می شود «من» تعطیل شود،عاشق تهی از «من» می شود.عاشق درخواست ندارد،عاشق سراسر نیاز است.عاشق فقط طلب می کند.دعا می کند،دعای عاشق فقط استغفار است،عاشق تردید ندارد، عاشق مات ومبهوت است. ماهیت عشق ارتباط فقیر است با غنی نه فقیر با فقیر، مجنون در حالی که لیلی را می جست خدا را یافت. عاشق با همه سخن می گوید،روزها را می شمارد، رد نور را می گیرد تا خورشید را بیابد و نقاب از روی معشوق بردارد. عاشق دنبال وصال نیست دنبال کشف، شهود، راز، بوسه، کنار و پرهیز است. عشق ورای وصال و فراق است زیرا وصال و فراق صفات عاشق و معشوق است نه صفت عشق. عاشق تا به طور تمام و کمال رام عشق نشود به وصال نمی رسد.عاشقی که در خود استعداد وصال نمی بیند در هلاک و نابودی خود می کوشد همچون پروانه ای که عاشق آتش است و خود را به آتش می کشد و فنا می شود. وصال، حق و نعمت معشوق است و فراق، حق و بهره عاشق است،تمام زیبایی و کمال عاشقی به این است که اختیاری است. عشق برای عاشق گاهی چوب خدا،گاهی عصای موسی،گاهی پیراهن یوسف و گاهی صلیب عیسی است وعشق برای من چیزی نیست جز آتش نمرود و زندان فرعون،مرا از این آتش و از این زندان نجات می دهی...

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عاشق عشق, :: 20:47 ::  نويسنده : خالدجدگال
اگر من شاعرم شعرم تو هستي اگر من عاشقم عشقم تو هستي اگر من بهارم شكوفم تو هستي اگر من بوستانم گلم تو هستي اگر من يه كتاب كهنه هستم بدان زيبا ترين برگش تو هستي شرط دل دادن دل گرفتن وگرنه يكي بي دل ميشه يكي دو دل تو چه ميداني از غمي داغ كه سرچشمه اش چشمان من است و دليلش آتشفشان محبت توست كه هر وقت تو را ميبينم آتشفشانت در حال فورانم است من چه ميكشم. اما اما... حديث عشق من و تو حديث ابر بهاريست تو از قبيله لبخند من از قبيله اندوه تو از سپيده نوري و من از شقايق گلگون. باور كن تو براي من يكي هستي و يكي خواهي ماند آخه همه چيز هاي خوب دنيا يكين ماه خورشيد زمين خدا مادر پدر تو هم براي من يكي هستي...يكي

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عشقم, :: 20:42 ::  نويسنده : خالدجدگال
یادم باشد : حرفی نزنم که دلی بلرزد و خطی ننویسم که کسی را آزار دهد ، یادم باشد : که روز و روزگار خوش است و تنها دل من است که دل نیست ، یادم باشد : جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم ، یادم باشد : باید در برابر فریاد ها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم ، یادم باشد : از چشمه ، درس خروش بگیرم و از آسمان ، درس پاک زیستن، یادم باشد سنگ خیلی تنهاست، باید با او هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ، یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام نه برای تکرار اشتباهات گذشته ! یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم ... یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد ! یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کسی فقط به دست خودش باز می شود ، یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم ... و یادمان باشد هیچگاه از راستی نترسیم !

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:یادم باشد,,,, :: 20:37 ::  نويسنده : خالدجدگال
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکردذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:گریه, :: 20:33 ::  نويسنده : خالدجدگال
صد مسافـــــــر آمد اما هیچكس عاشــــــق نبـــود... هیچ كس حتی خودش هم با خودش صـــادق نبود... هیچ كـــــــس آینه ای از آب در دســـتش نداشت ... توشه ای جز كوله بار خواب ،در دستش نداشت ... هیچ كس بی چتر در بــــــــاران شــیدایی نرفت ... هیچ كس تا گــــــــم شدن تـــا مرز پیدایی نرفت ... هیچ كس با همرهــــش از فصل دل كندن نگفت ... از مسافر ، از سفـر ، از شوق ، از رفتن نگفت ... هركسی دربُغضِ مه،راهی به جایی جست و رفت.. دست از مشق سفر ، از عاشقی ها شست و رفت.. از کسی ردی ، نشانی ، خاطری پیدا نبود .... راه بود و ماه بود و عابری پیدا نبود

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:مسافر, :: 20:18 ::  نويسنده : خالدجدگال
نام:دیوانه شهرت:آواره شغل:عاشق نام پدر:پریشان نام مادر:گریان نام خواهر : نگران نام برادر : انتظار نام دوست : بی خیال محله : از دیار فراموش شدگان درد : سکوت غزل : آه دبیرستان : عاشقان جرم : به دنیا آمدن محکوم : به زنده ماندن نشانی : شهر صفا میدان وفا بزرگراه محبت خیابان آشنایی چهارراه سرگردانی کوچه ی عشق پلاک بی کران منزل چشم انتظار.

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عشق, :: 19:55 ::  نويسنده : خالدجدگال
میتوانم دنیا را یک دستی فتح کنم به شرطی که دست دیگرم را تو گرفته باشی . . . جدیدترین پیامک ها و اس ام اس های عاشقانه. . شیشه های شکسته تعویض می شوند پل های شکسته ، تعمیر آدم های شکسته ، فراموش . . . . . . همه میگن عشق یعنی دوست داشتن .. اما من میگم عشق یعنی یکی مثل تو داشتن . . . . . . لحظه‌ های با تو بودن … از عمرم حساب نمی شوند از آخرتم حساب می شوند ، از بهشت . . . . . . خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری فریاد از آن چشم سیاهی که تو داری هرچند گلی نیست به خوش چشمی نرگس در خواب ندیده است نگاهی که تو داری . . . . . . خـاتـون بگو که حضرتِ خالق خودش تو را وقتی که آفرید چه مدت نگاه کرد ؟؟! . . . بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد یا آن که گدایی محبت شده باشد خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است بگذار که آیینه نفرت شده باشد . . . روزهاست از سقف لحظه هایم یاد تو می چکد اگر باران بند بیاید از این خانه می روم . . . . . . کف بینی نکن دستی که به سویت دراز شده …طالعش تویی . . . . . آنکه دستور زبان عشق را / بی گزاره در نهاد ما نهاد خوب می دانست تیغ تیز را / در کف مستی نمی بایست داد . . . . . . لبریز غزل بیا همی آهسته چون آیه بخوان مرا کمی آهسته آهسته مرا رها بکن از سر عشق تا در تو رها شوم دمی آهسته . . .

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:اس ام اسسسسسسسسس, :: 19:51 ::  نويسنده : خالدجدگال
یک پنجره برای دیدن یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت *ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ* *ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ* *ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ* *ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ* *ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ* *ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ* *ـــــــــــــــــــــــــــــ* *ــــــــــــــــ* *ــــــ* *

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عاشقانه, :: 19:43 ::  نويسنده : خالدجدگال
فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی! اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی! گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی ! از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی! چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور! چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی! صدای فریادم را همه شنیدند جز او که باید میشنید! اشکهایم را همه دیدند! آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم! گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ، فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است! حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و درون خودم بسوزم ! اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم ! اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد ، عقل در زندگی حاکم نیست! آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم ! گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری ، اما عشق برای من با ارزش و فراموش نشدنیست است!

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عشق,,,عاشقانه,,,, :: 19:40 ::  نويسنده : خالدجدگال
زنده بودنم را جشن میگیرم با لمس انگشتان سرنوشت و بوسه های شیرین باد پوست می اندازم ... بزرگ شده ام ... آن روزها گذشت و من دیگر نمی خواهم از بهاری حرف بزنم که ابتدای ویرانی و درد بود و آغوشی که همیشه برای خستگی هایم تنگ بود آن روزها گذشت و عشق مثل یک ظرف استفراغ از کنار لثه های شهوانی منتظر ، به پیشگاه خلسهء اتمام می رود دردهایم را عاشقانه در آغوش میکشم پیشانی سرد شکست هایم را آرام میبوسم پاهايم را بر سنگفرش خيابان ميكشم ديگر نميشود نمی شود زير این آسمان تار دستهایم را در جيب هایت فرو بری و برایم آواز بخوانی .... .... میخواهم رویای سیب ها را بخوابم و دور شوم از هیاهوی این گورستان فوووووو وووو ت . . شمعها را فوت میکنم . . نه سایه ها ماندنی ست و نه شمع ها .. . نووووووو ووو ش . آخرین جرعه را مینوشم در سکوت تلخ ثانیه ها خاطرات ترك خورده ات را چال ميكنم بی زدن پلکی به یادهایت چشم دوخته ام به یاد تو که با سوزش مرگباری برای همیشه از شکاف سینه ام به یغما میرود ...... .... ... می خندم تلخ تر از همیشه بخاطر حقیقت که می بینم اش بهتر از همیشه !

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:مثل همیشه, :: 19:26 ::  نويسنده : خالدجدگال
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$______$$$$$_______$$$$$______$$ $$____$$$$$$$$$___$$$$$$$$$____$$ $$___$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$___$$ $$___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$ $$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$ $$______$$$$$$$$$$$$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$$___________$$ $$____________$$$$$____________$$ $$_____________$$$_____________$$ $$______________$______________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$___$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$___$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$$_______$$$$$$_____$$ $$______$$$$$$_____$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 19:23 ::  نويسنده : خالدجدگال
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری میکند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند. سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد. افضل الملک به فرمانفرما می گوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد.))فرمانفرما پاسخ می دهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.)) همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد. فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:((قربان این فرمایش رانفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه یفرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!))

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرمابه خدا, :: 18:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
هر شب مرا با خود میبری ، میبری به جایی که تاریک است و روشنایی آن تویی . هرشب مرا به اوج میبری ، میرسیم به جایی که نگاهت همیشه آنجا بود . ما یکی شده ایم با هم ، همیشگی شده عشقمان، بگو از احساست برای من . . . همیشه میگویم تو تا ابد برایم یکی هستی ، یکی که عاشقانه دوستش دارم ، یکی که برایم یک دنیاست . . . دنیای زیبایی که درون آنم ، ببین یک دیوانه دائم نگاهش به چشمان توست ، من همانم ! ببین که حالم ، حال همیشگی نیست ، اینجا ، همینجایی که هستی باش، که قلبم بدون تو زنده نیست . . . ما عاشقانه مانده ایم برای هم ، من برای تو هستم و تو برای من ، تمام نگاهت را هدیه کن به چشمان عاشق من . . . هر زمان فکر بی تو بودن میکنم نفسم میگیرد، اگر نباشی قلبم بی صدا میمیرد،مثل حالا باش ، مثل حالا عاشقانه دوستم داشته باش ، نه اینکه فردا بیاید و بیخیال ما باش . . . گفته بودم که با تو نفس میگیرم ، گفته بودم با تو در این زندگی تنها رنگ عشق را میبینم ، رنگی به زیبایی چشمانت ، اگر دست خودم بود دنیا را فدا میکردم برای همیشه داشتنت تو را با هیچکس عوض نمیکنم ، عشقت را همیشه در قلبم میفشارم و به داشتنت افتخار میکنم تو را که دارم دیگر تنهایی را در کنارم احساس نمیکنم ، غم به سراغم نمی آید و دیگر به جرم شکستن اعتراف نمیکنم ! ما یکی شده ایم با هم ، گرمای زندگی با تو بیشتر میشود و اینجاست که دیوانه میشود از عشقت دل عاشق من . . .

سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:عشق در قلب ما, :: 23:27 ::  نويسنده : خالدجدگال
اگه هرشب نفس من میگیره نگران من نباش اگه هرشب به عکست زل میزنم و خون گریه میکنم نگران من نباش بارون میزنه رو شیشه دلم خیسه ابه یاد اونروزی افتادم که منو بارفتنت غرق در خون کردی نفس کشیدن سخت شده اروم بودن دردناک شده دیگه تنی برام نمونده ببین من یه جسدمزنده به گورم کردی بیشرف حقت بود با وحشت نگاهم نگاه توروهم خفه میکردم تا دیگه اخم نمیکردی بگو برو برو به به عمق قلبم چرا نگفتی نگو نگو دوست ندارم اخه مگه ندیدی بدون تو چی کشیدم؟؟؟ خوابم میاد خستم بهم لالای بگو نه نه ببخش لالایی تو یاسین و رحمن منه بجای خواب منو میکشی تو خوابم منو ول نمیکنی روحمو ازار میدی وحشی شدم مث دیوونه ها از جا بلن میشم میپرم رو تخت و بالشمو میبوسم نه نه زنده نشد طعم لبات اححححححححح حالم بد شد یه دیوونه یه خر اینجا به عشق صدات داره فریاد میزنه حالا تو بگو تو بغل کی جا گرفتی به کی زل زدی به کی میگی عاشقتم ؟؟؟؟؟ نه نه نه نه نه نه نه من انتقام سکوتی که در برابر تو کردم رو اخر از خودم میگیرم نمیذارم بهش بگی عاشقتم دوستی منو تو بازی بچگونه بود ای دنیا یه بارم به ساز من برن دیگه چرا همیشه با دلم اینجوری بد تا میکنی؟؟؟؟ چرا اشکمو دریا میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ تورو خدا کمک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک الان دیوونه میشم الان هار میشم من عشقمو تو چشمات ریختم ولی چرا ندیدی؟؟؟؟ من میکشمت کاری میکنم سرتا پات پر از خون بشه کاری میکنم بهم التماس کنی شکنجه ت میدم گریه های خودمو از تو پس میگیرم سیاهی چشماتو با نفس الوده خودت درهم میکنم منتظر من باش همونطور که گریه ها سایه شبم شدن منم برا تو تبدیل به کابوس میشم فقط صب کن خودت هارم کردی خودت وحشیم کردی

سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:اگه هرشب نفس من میگیره نگران من نباش, :: 23:10 ::  نويسنده : خالدجدگال
از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ، از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ، نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم . از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ، این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست ! میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ، میروم تا روزی پشیمان شوی ،حیف احساسات عاشقانه ام بود ، میروم تا با کسی دیگر همنشین شوی از تو میگذرم و شک نکن که فراموشت میکنم ، هر چه شمع و شعله و آتش بود را در قلبم خاموش میکنم . . .نه اندیشیدن به تو فایده دارد ، نه فکر کردن به خاطره هایت ، حالا آنقدر به دنبالم بیا تا خسته شود پاهایت. . . تو لیاقت مرا نداری ، از تو میگذرم تو ارزشی برایم نداری . . . کارت شده بود دلشکستن و بی وفایی ، روز و شب من این شده بود که از تو سوال کنم کجایی ؟؟ چرا پاسخی به دل گرفته ام نمیدهی ، چرا سرد شده ای و مثل آن روزها سراغی از من نمیگیری ؟ فکر کرده ای کیستی ، برو با همان عاشقان سینه چاکت ، برو که تو با یک نفر راضی نیستی ! از تو میگذرم بی آنکه تو را ببینم ، محال است دیگر برگردم ، حتی اگر از غم و غصه بمیرم . . . از تو میگذرم و بی خیالت میشوم ، شک نکن بدون تو از شر هر چه غم در این دنیاست راحت میشوم اشتباه گرفته ای ، من آن کسی که میخواهی نیستم ، تا هر چه دلت خواست با دلش بازی کنی ، میروم تا حتی نتوانی یک لحظه هم نگاهم کنی . . . از تو میگذرم بی آنکه لحظه ای برگردم و تو را ببینم ، یک روز بیا تا حساب تمام بی محبتهایت را از قلب شکسته ام برایت بگیرم . . .

سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:ازتومیگذرم, :: 22:54 ::  نويسنده : خالدجدگال
پلیس به غضنفر: اینجا ماهی‌گیری قدغنه!!! غضنفر: ولی اینجا تابلو نزدین!!! پلیس: نزدیم که نزدیم، زود باش از بالای اون آکواریوم بیا پایین!!!! غضنفر میره کله پاچه فروشی، یارو بهش میگه: قربون چشم بگذارم؟ غضنفر میگه: نه آقا! حداقل صبر کن من برم قایم شم! غضنفر داشته کباب درست می کرده می بینه یه گربه داره نگاه می کنه داد می زنه آی بلال شیر بلاله. یک بار غضنفر زنگ میزنه تاکسی تلفنی میگه اقا ماشین دارید. مردی که پشت تلفن بوده جواب میده بله. غضنفر میگه خوش به حالتون ما نداریم! غضنفر باباش میمیره میخواسته خاکش کنه جو میگیرتش باراندازش میکنه. غضنفر رو برق ۳ فاز می گیره پرت می کنه بلند می شه می گه: اگهمردین یه فاز یه فازبیاین جلو. غضنفر می ره جبهه بعد از ۲ روز برمی گرده. میگن چی شد اینقدر زود برگشتی؟ میگه: بابا اونجا به قصد کشت تفنگ بازی می کنن. غضنفر واسه رفیقاش خالی می بنده می گه: من هر دو هفته یک بار می رم ژاپن. رفیقاش می گن اگه راست می گی اسم یکی از خیابوناش رو بگو؟ غضنفر یه خورده فکر می کنه بعد می گه: آهان خیابون شهید بروسلی. غضنفر میره تو خیابون می بینه نوشته: سیو همان سیب است… میگه: دروغ میگن پدر سگا ! خودم خوردم صابون بود!!! غضنفر پتروس فداکار رو با دهقان فداکار قاطی می کنه می ره انگشت می کنه تو چشم راننده قطار. غضنفر کدو تنبل میخره میذاردش کلاس تقویتی . غضنفر میره استادیوم، جای اینکه فوتبال نگاه کنه مرتب سمت راست وچپ بالای سرش رو با تعجب نگاه می کرده! بهش میگن: چرا فوتبال نگاه نمیکنی؟ میگه: دنبال کلمه زنده میگردم. غضنفر می خواسته خودکشی کنه می ره تو گلدون می گه به من آب ندین. غضنفر عاشق می شه روی در خونشون تابلو می زنه بزودی در این مکان عروسی برگزار می شود. غضنفر از تاکسی پیاده می شه درو محکم می بنده می گه پدر سگ خودتی. راننده میگه من که چیزی نگفتم. غضنفر می گه بعدا که می گی. به غضنفر میگن این خیابون کجا میره ؟ میگه من ۴۰ ساله تو این خیابونزندگی میکنم تا حالا ندیدم جایی بره. به غضنفر میگن: از مسافرت چی آوردی؟ غضنفر میگه: تشریف. غضنفر خواب میبینه داره بازی میکنه باباش رو میکُشه میره مرحله بعد. از خواب بلند میشه میبینه باباش جلوش نشسته میگه اه سیو نکردم.

یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:جوکهای خنده دار, :: 8:12 ::  نويسنده : خالدجدگال