درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 63
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 63
بازدید ماه : 311
بازدید کل : 88079
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




نام:دیوانه شهرت:آواره شغل:عاشق نام پدر:پریشان نام مادر:گریان نام خواهر : نگران نام برادر : انتظار نام دوست : بی خیال محله : از دیار فراموش شدگان درد : سکوت غزل : آه دبیرستان : عاشقان جرم : به دنیا آمدن محکوم : به زنده ماندن نشانی : شهر صفا میدان وفا بزرگراه محبت خیابان آشنایی چهارراه سرگردانی کوچه ی عشق پلاک بی کران منزل چشم انتظار.

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عشق, :: 19:55 ::  نويسنده : خالدجدگال
فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی! اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی! گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی ! از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی! چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور! چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی! صدای فریادم را همه شنیدند جز او که باید میشنید! اشکهایم را همه دیدند! آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم! گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ، فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است! حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و درون خودم بسوزم ! اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم ! اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد ، عقل در زندگی حاکم نیست! آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم ! گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری ، اما عشق برای من با ارزش و فراموش نشدنیست است!

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عشق,,,عاشقانه,,,, :: 19:40 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد . شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد . زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن . زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد . با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود . به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم . زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند . شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن " چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است . عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد . فاصله ابراز عشق دور نیست . فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 19:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
عشق یعنی انتظاروانتظار عشق یعنی هر چه بینی عکس یار عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر عشق یعنی دیده بر در دوختن عشق یعنی از فراقش سوختن عشق یعنی سر به در آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختنعشق یعنی چون محمد پا به راه عشق یعنی همچو یوسف قعرچاه عشق یعنی لحظه های ناب ناب عشق یعنی لحظه های التهاب عشق یعنی گم شدن در کوی دوست عشق یعنی هر چه در دل آرزوست عشق یعنی یک تیمم یک نماز عشق یعنی عالمی راز و نیاز عشق یعنی یک تبسم یک نگاه عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه عشق یعنی سوختن یا ساختن عشق یعنی زندگی را باختن عشق یعنی همچو من شیدا شدن عشق یعنی قطره و دریا شدن عشق یعنی مستی ودیوانگی عشق یعنی با جهان بیگانگی عشق یعنی با پرستو پر زدن عشق یعنی آب بر آذر زدن عشق یعنی سوزنی آه شبان عشق یعنی معنی رنگین کمان عشق یعنی شاعری دل سوخته عشق یعنی آتشی افروخته عشق یعنی با گلی گفتن سخن عشق یعنی خون لاله بر چمن عشق یعنی شعله بر خرمن زدن عشق یعنی رسم دل بر هم زدن عشق یعنی بیستون کندن به دست عشق یعنی زاهد اما بت پرست عشق یعنی یک شقایق غرق خون عشق یعنی درد و محنت در درون عشق یک تبلور یک سرود عشق یعنی یک سلام و یک درود

شنبه 21 بهمن 1387برچسب:عشق,,,, :: 20:31 ::  نويسنده : خالدجدگال
عشق ما مثل یه جاده ما دوتا مثل مسافر روی این جاده می رفتیم من و تو مثل دو عابر روی این جاده می رفتیم همه جا شونه به شونه که مبادا یکی از ما خسته تو جاده بمونهمن می گفتم که مبادا گم بشیم ، دنیا بزرگه هرجا یک شعله ببینیم شعله ی چشمهای گرگه خنده هامون همه با هم تو می گفتی که تمومه قصه ی حسرت و ماتم اما از آخر قصه کاشکی اول خبرم بود با دل سنگی که داشتی گرگ من همسفرم بود حالا تو جاده ی غربت یکی مون تنها نشسته می نویسه روی جاده آه از این عشق شکسته تو به آخرش رسیدی واسه من اول راهه واسه تو جدایی آسون واسه من مثل یه چاهه آخر قصه همینه قصه ی عشق شکسته یکی شون رفته رسیده یکی رو جاده نشسته...

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 8:29 ::  نويسنده : خالدجدگال
بس شنيدم داستان بي کسي بـس شنيدم قصه دلواپسي قصه عشـق از زبان هر کسي گفته اند از ني حکايتهابسي حال از من بشنو اين افسانه را داسـتان اين دل ديوانـه را چشمهايش بويي از نيرنگ داشت دل دريغا ! سينه اي از سنگ داشت با دلـم انگار قـصد جنگ داشت گويـي از با من نشستن ننگ داشت عاشقم من، قصد هيچ انکار نيستليک با عاشق نشستن عار نيست کار او آتش زدن؛ من سوختن در دل شب چشم بر در دوختن مـن خريدن نـاز او نفروختن باز آتـش در دلـم افـروختن سوختن در عشق را ازبر شديم آتشي بوديم و خاکستر شديم از غم اين عشق مردن باک نيست خون دل هر لحظه خوردن باک نيست از دل ديـوانه بردن باک نيست دل که رفت از سـر سپردن باک نيست آه! مي ترسم شبي رسـوا شوم بدتر از رسوايي ام، تنـها شوم واي بر اين صيد و آه از آن کمند پيش رويم خنده، پشتم پوزخند بر چنـين نامهـربانـي دل مبند دوستان گفتند و دل نشـنيد پند پيش از اين پند نهان دوستان حال هـم زخم زبان دوستان خانه اي ويران تر از ويرانه ام من حقـيقت نيستم، افـسانه ام گر چه سوزد پر، ولي پروانه ام فاش مي گويم که من ديوانه ام تا به کي آخر چنين ديوانگي؟ پيلگي بهـتر از اين پروانگي! گفتمش:آرام جـانـي، گفت:نه گفتمش:شيرين زباني، گفت:نه مي شود يک شب بماني، گفت:نه گفتمش:نامهـربانـي،گفت:نه دل شبي دور از خيالش سر نکرد گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد چشم بر هم مي نهد،من نيستم مي گشـايد چشم، من من نيستم خود نمي دانم خدايا! کيستم يکـنفر با مـن بگويد چيسـتم؟ بس کشيدم آه از دل بردنش آه! اگـر آهم بگيرد دامنش با تمـام بي کسي ها ساختم دل سپردم، سر به زير انداختم اين قماري بود و من نشاختم واي برمـن، ساده بودم باختم دل سپردن دست او ديوانگي ست آه!غير از من کسي ديوانه نيست گريه کردن تا سحر کار من است شاهد من چشم بيمار من است فکر مي کردم که او يار من است نه، فقط در فکر آزار من است نيت اش از عشق تنها خواهش است دوستت دارم دروغـي فاحش است يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت بغض تلخي در گلويـم کرد و رفت پايـبند جسـت وجويم کرد و رفت عاقـبت بـي آبرويم کرد و رفت اين دل ديوانـه آخر جاي کيست؟ وانکه مجنونش منم ليلاي کيست؟ مذهب او هر چه بادابـاد بود خوش به حالش کاين قدر آزاد بود بي نياز از مستي مي شاد بود چشـمهـايش مسـت مادرزاد بود يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت بيست سالم بود، پيرم کرد و رفت

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 22:2 ::  نويسنده : خالدجدگال
... یه نفر گاو داری میزنه مآمور بهداشت ازش میپرسه به گاوات چی میدی؟میگه ات و آشغال. مآموره کلی جریمش میکنه. سال بعد دوباره مآموره میاد میگه به گاوات چی میدی؟ میگه: جوجه کباب، پیتزا. دوباره جریمش میکنه. سال بعد دوباره میاد میگه به گاوات چی میدی؟ بنده خدام میگه: والا هر روز صبح نفری ۱۰۰۰ تومن بهشون میدم، هرچی خواستن بخورن. به یه نفر میگن میدونی امام حسین کجا دفن شده؟ میگه: نه، میگن:کربلا. میگه: ای خوش به سعادتش. آیا میدانستید: که بزبز قندی اولین بز دیابتی در تاریخ است؟ پشه نشسته رو پام داره خونمو می خوره , دستم رو بردم بالا بزنمش یهو داداشم میگه می خوای بکشیش؟! پَـــ نَ پـَـَـ خونش رو خورده می خوام بزنم پشتش آروغ بزنه ببرم بخوابونمش !! دیشب با دوستم داشتیم حکم بازی میکردیم ... بی بی انداختم ... میگه بی بی بازی کردی؟ پَـــ نَ پَـــ انداختم وسط یه شوهر خوب واسش گیر بیاریم. رفتم پمپ بنزین به یارو میگم ۴۰ تا بزن میگه ۴۰ لیتر؟ پَـــ نَ پَــــ ۴۰ تا قاشق چای خوری پایان نامم تموم شده زنگ زدم به استاد میگه میخوای دفاع کنی؟پـَـَـ نَ پـَـَــــ میخوام حمله کنم واسه استخدام رفتم یه شرکتی خانومه میگه :شما برای آگهی استخدام اومدین؟ گفتم پـَـَـ نَ پـَـَــــ اومدم بگم اصلا رو من حساب نکنین میگم دیشب یه پشه اومده بود تو اتاتم.میگه کشتیش؟ پَــــ نَ پَـــــ اومدم بِزنم، نتونستم ، خونِ من تو رگهاش جریان داشت! ،یهو گفت بابا …!! بعدشم نشَستیم دوتایی تا صبح گریه کردیم رفتم دم مغازه به یارو میگم قرص پشه داری؟ میگه واسه کشتنش میخوای؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ برا سردردش میخوام رفتم بانک پول بگیرم. کارمنده میگه پول رو میبرین؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام وایسم اینجا هر کس رقصید بریزم رو سرش شاباش بدم.

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:42 ::  نويسنده : خالدجدگال
غروب یك روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر كوچكش را به او داد. زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركینگ دوید، ماشین را روشن كرد و به نزدیك ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر كوچكش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای كه داشته كلید را داخل ماشین جا گذاشته است. زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان كلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعی كند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز كند. زن سریع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من كه بلد نیستم از این استفاده كنم.هوا داشت تاریك می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا كمكم كن ! در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای كهنه به سویش آمد. زن یك لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت این مرد...! زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیك شد و گفت: خانم، مشكلی پیش آمده ؟ زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی كلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز كنم. مرد از او پرسید كه آیا سنجاق سر همراه دارد ؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز كرد ! زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشكرم ! سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شریفی هستید ! مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یك دزد اتومبیل بودم و همین امروز اززندان آزاد شده ام !!! خدا برای كمك به زن یك دزد فرستاده بود، آن هم یك دزد حرفه ای ! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فردای آن روز حتما به دیدنش برود...فردای آن روز وقتی مردژولیده وارد دفتر رئیس شركت شد، فكرش را هم نمی كرد كه روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود...

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:15 ::  نويسنده : خالدجدگال
در روزگارهای قديم جزيره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند. اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزی از جزيره روی آب نمانده بود عشق تصميم گرفت تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت که با کشتي با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟” ثروت جواب داد: “نه نمی توانم. مقدار زيادی طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايی برای تو ندارم.” عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقی زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کنی.” پس عشق از غم که در همان نزديکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدايی شنيد: ” بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم.” صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجیخود را بپرسد. هنگاميکه به خشکی رسيدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد: ” چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود.” “زمان؟ اما چرا به من کمک کردی؟” دانش لبخندی زد و با دانايی جواب داد که: “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک مي کند.

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:13 ::  نويسنده : خالدجدگال
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت… این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه : دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل ، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه ! اینطوری تعریف میکنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. ۲۰کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد . وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت . اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم !! راه افتادم تو دل جنگل،…. راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بودبا یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. منهم بی معطلی پریدم توش.اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینونیگا کنم هم نبودم . وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرمرو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست !! خیلی ترسیدم! داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه ! تمام تنم یخ کرده بود نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرفدره . تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم . تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم . ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند . از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم . در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم . دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روزمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریفکردم، وقتی تموم شد، تاچند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوهخونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد : ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود!!!؟

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:11 ::  نويسنده : خالدجدگال
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود در حالیکه مسافران در صندلی های خود نشسته بودند . قطار شروع به حرکت کرد . به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فرياد زد « پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند » مرد مسن بالبخندی هيجان پسرش را تحسين کرد . کنار مرد جوان زوجی نشسته بودند که حرفهایپدر و پسر را می شنيدند و از حرکات پسر جوان که مانند يک پسر بچه 5ساله رفتار می کرد . متعجب شده بودند . ناگهان پسر دوباره فرياد زد « پدرنگاه کن درياچه حيوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند »زوج جوان پسر رابا دلسوزی نگاه ميکرند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکيد . او با لذت آن را لمس کرد و چشم هايش را بست و دوباره فرياد کشيد « پدرنگاه کن دارد باران می بارد آب روی من چکيد زوج جوان ديگر طاقت نياوردند واز مرد مسن پرسيدند » چرا برای مداوای پسرتان را بهپزشک مراجعه نمی کنيد؟ مرد مسن گفت « ما همين الان از بيمارستان بر ميگرديم . امروز پسر من برای اولين بار در زندگی می تواند ببيند .

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:4 ::  نويسنده : خالدجدگال
داستان فوق العاده در مورد عشق زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟ زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم. عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل. زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم. زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم. زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود. مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟ پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هر جا که عشق است موفقیت و ثروت هم هست. آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 20:48 ::  نويسنده : خالدجدگال
عاشق شدن؟ یه پسر چشم به راه که خیلی دوستش داشت ولی نتونست بهش بگه! ولی بالاخره گفتم و حالا میخواد بره...و رفت! ازش میخوام تو رو از ذهنم پاک کنه فقط به خاطر این که دوستت دارم... اینو می نویسم که بدونی هنوز یادمه اون روزی رو که برای اولین بار اسمت رو پیدا کردم و یکی از زیباترین و شادترین روزهای عمرم بود و سرآغاز یک سفر بی پایان... 27 مهر و ساعت 10 رو در دانشگاه هیچ وقت فراموش نکردم که با چهدلهره ای دنبال اسمت میگشتم... ولی نمیدونستم سرنوشت اسم منو یه روز از ذهن و دلت پاک خواهد کرد!!! عیبی نداره...باور کن...اصلا عیبی نداره...حالا میخوام با تمام وجودم بگم که هنوز هم دوست دارم ولی خوشبختی تو برام بهترین آرزوست...حالا که میدونم زندگی تازه ای رو شروع کردی با یکی دیگهو منو از خاطرت پاک کردی و حالا که می بینم به کسی متعلقی که دوست داره...که بهت غیرت نشون میده...با اینکه قلبم شکسته و روحم زخمی شده از اونهمه بی وفایی و دروغ و دورویی...باز میگم خوشبخت باشی و خودم و رو از زندگیت می کشم بیرون...مهم نیست که بعد از چند سال هنوز از ذهن و دلم پاک نشدی...مهم نیست که چه مدتی طول بکشه که رها بشم از این روح بیمار و غرق شده در غم و درد و زجر کشیده از نامردی ها... مهم اینه که میخوام از همین روز تصمیم بگیرم که به خاطر تو...فقط به خاطر خوشبختیت و ناراحت نکردنت، ذهنم رو دور کنم از تو ...میدونم سخته ولی سعی خودمو میکنم... تو رو به خدا می سپارم ای عشق اول...ای بی وفای همیشگی...ای خیال زیبا...تو رو به خدا می سپارم و ازش میخوام کمکت باشه همیشه...ازش میخوام روزهای خوش زندگی رو برات رقم بزنه... همه گفتن عشق اول نرسیدنیه من ساده باور نکردم... ازش میخوام تو رو از ذهنم پاک کنه فقط به خاطر این که دوستت دارم...

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 20:46 ::  نويسنده : خالدجدگال
کسی قدرمو ندونست/خوب و بد من دیگه رفتم/تورو به خدا سپردم گریه کن من دیگه رفتم/هیچ کسی ازم نپرسید/ که چرارنجیده قلبم/کوچه های خاطراتم زنده بادمن دیگه رفتم/ من میخوام کسی نفهمه/که چی شد چرا نموندم/ بی دلیلو بی بهونه توبدون من دیگه رفتم/ روزای پراز امیدو ای شبای پرستاره/یادشون بخیر همیشه اما افسوس دیگه رفتم/ کاش که یک نفر بپرسه که چرا چی شد نموندم/ کاش که یک نفر بدونه که دلم گرفتو رفتم/ چرا هیچ کس نمی پرسه/ غم من چی بود تو دنیا/فکر نمی کردی بتونم اما من دیدی که رفتم/ کاش کی عاشقممیموندو نمی کرد منو فراموش/چی میشود اگه غرورش نمیگفت ازم جدا شه/ ای خدای عشق و احساس/ نمیرم اگه نباشه اخه من دلم گرفته/جز اون هیچ کسو ندارم/ ای خدا کاش قسمتم شه/ دست تو دستاش بزارم/ ای خیابونای تاریک ای همه روزای هفته/رو تمومه خاطراتم خط بکش من دیگه رفتم/حتی باورم نمیشه که یه روز ازش جدا شم/ من که براش میمیرم چطوری پیشش نباشم/ دنبالم میگرده اما من واسع همیشه رفتم/ انتظارمو کشیدن میدونم سخته و رفتن...

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 20:32 ::  نويسنده : خالدجدگال
هر شب وقتی تنها می شم حس می کنم پیش منی دوباره گریم می گیره انگار تو آغوش منی روم نمیشه نگات کنم وقتی که اشک تو چشمامه وقتی نیسی پیش من انگار دستات تو دستامه قول بده وقتی تنها می شم بیای کنار من شبهای جمعه که میاد بیای سر مزار من دوباره باز یاد تو شد زمزمه های نبودنم ببین که عاقبت چی شد قصه ی با تو بودنم

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 20:28 ::  نويسنده : خالدجدگال
من به تو خیره شدم من به تو مات دوختم من که از نگاهت در میان تنهاییم سوختم از طپش تنهایی سکوتم بر تو خیره شدم آن زمان که تو را از بر خواندم در ذهنت تیره شدم به شکل خاکستری شعرهایم در نگاهت کیش شدم در نفسهایت گم شدم من که در هر ثانیه با تو ثبت شدم کنون در بادم مثل شعله ای در باد بی یادم من تو را از بر می خوانم و در شعرم تو را یاس می نامم در نگاهت ردپایی از عشق درک کردم در گرمای آغوشت لذت یکی شدن را لمس کردم در حضور دردم حضورت را حس کردم همین لحظه بود که حرف دلم را از تو سرشار کردم در لبخند تو امید به زندگی طلوع کرد همانند آفتابی در تاریکی و بغض سرد چه کودکانه دستانت را فشردم و چه زود باورم را به تو سپردم چه پیمان قشنگی است وقتی دل ها اصل اند نه فکر منطق بشری من گویا در رویاها هستم اما بگذار که عمرم اینگونه شود سپری افسوس زمان در گذر است لحظه ای رسیده است از نوع حقیقت تلخ بیداری از نوع جدایی اجباری از نوع حسرت ها فرصتی ازفاصله ها زمانی به شکل خاطره ها به دیروز خیره می شوی تکرارش می کنی این تکرار ترس از فرداهاست ترس از خاطره هاست این فاصله قدرت شکستن عهد ما را ندارد حال بگو به آسمان و ستارگان بگو به فال گیر تا می تواند در فال ما جدایی بکارد بگو تا می تواند بین ما فاصله ببارد اما این دوری طاقت شکستن عهد ما را ندارد دیروز را از بر کن امروز را لمسم کن که فردایی اگر ببینم در کنار توست که فرداها همه در یاد و نگاه توست

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 19:40 ::  نويسنده : خالدجدگال
از اعماق وجود فریاد می کشم نه برای شنیدن تنها برای مبارزه، مبارزه با سکوت فریاد میکشم از اعماق قلبم بر ساحل دریای نیلگون چشمانت در ساحل بارانی چشمانت تنها رنگ غم را میبینم آرام شکست می خورم و سکوت دنیایم را در بر میگیرد فریاد، سکوت، غم و چشمانت به کناره میروند و تنها من میمانم چگونه فریاد کشم وقتی در بند سکوت اسیرم ؟ کاش در زندان قلبت زندانی بودم و اسارت در بند سکوت را نمیدیدم اسارتم در بندیست که قطورتر و محکم تر از تمامی بندهای دنیاستسلولم کوچکتر از دلتنگترین قلبهای عاشق دنیاست دیوارهایش به بلندای امواج ترانه عشاق و میله هایش به قطوری پیوند دو عاشق خسته ام، خسته تر از همه مسافران دره دلتنگی به کناری میروم، آرام و تنها مینشینم و فقط به امید فریاد یک نفر هستم، که مرا از بند این اسارت برهاند فریاد از آن من نیست اما برای من و فقط من طنین انداز میشود میدانم فاصله سکوت من تا فریاد تو خیلی زیاد شده است اما منتظر می مانم، چون می دانم عاقبت فریاد تو در سکوت من طنین انداز خواهد شد به امید رهایی یک اسیر از بند اسارت سکوت....

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 19:3 ::  نويسنده : خالدجدگال
انسان ها دو تا قلب دارند قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حضورش بی خبر. قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد همان که گاهی می شکند گاهی می گیرد و گاهی می سوزد گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه و گاهی هم از دست می رود... با این دل است که عاشق می شویم با این دل است که دعا می کنیم با همین دل است که نفرین می کنیمو گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم... اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم. این قلب اما در سینه جا نمی شود و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد سیاه و سنگ هم نمی شود از دست هم نمی رود زلال است و جاری مثل رود و نسیم و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد وقتی تو می رنجی او می بخشد... این قلب کار خودش را می کند نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند به خاطر قلب دیگرشان به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند . نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 17:21 ::  نويسنده : خالدجدگال
یکی از اهلی بومی چابهار در ساحل قدم میزد و مدام خم میشود و چیزی را از زمین بر می داشت وبه درون دریا پرتاب می کرد. وقتی که به نزدیکش رسیدیم متوجه شدیم که اوهر بار خم شدن یکی از ستاره های دریائی را که با امواج به ساحل رانده شده اند،از روی زمین برداشته وبه طرف دریا پرتاب می کند. کمی از کارش متحیر و سردرگم شدیم،پرسیدیم:”می بخشیدآقا،شما اینجا مشغول چه کاری هستین؟” پاسخ داد:”دارم ستاره های دریائی را دوباره به دریا بر می گردانم،می بینیدکه امواج در این وقت ساحل خیلی ارام هستند و همین امر باعث رانده شدنشان به سمت ساحل میشه،اگر من این ستاره ها رو بدریا برنگردونم،همشون بخاطر کمبود اکسیژن تلف میشن” یکی از دوستانمان به تعجب گفت:”اما هزاران ستاره دریائی در اینجا وجود دارند که الان وضعشون به همین منواله،ومسلمأ شما وقتش را پیدا نمی کنین که همشون رو برگردونین،تازه صدها ساحل دیگه هم در این کشوروجود داره که داره همین اتفاق درشون میفته!”بعدش ادامه داد:” فکر نمی کنین این کار شما فرقی به حال این موجودات نداره؟”مرد بومی چابهاری لبخند زنان در حالی که خم شده بودیکی دیگه از ستاره ها رو برمی داشت و اونو به سمت دریا پرتاب می کردپاسخ داد:”قطعا به حال این یکی که فرق می کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنه!”

چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:عشق, :: 21:14 ::  نويسنده : خالدجدگال
می نویسم یادگاری تا بماند روزگاری گر من نباشم روزگاری تا بماند یادگاری

یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:عشق, :: 12:50 ::  نويسنده : خالدجدگال
گروه یکم: این گروه کسانی هستندکه در حالی از قبرها بلند می شوندکه فاقد دست و پا هستندبه صورت دست وپا بریده از قبرهای خود بیرون می ایند حضرت معاذرضی الله عنه عرض کردند: یارسول الله صلی الله علیه وسلم گناه این افراد چیست؟ پیامبرصلی الله علیه و سلم فرمودند:این افراد کسانی هستند که همسایگان خویش را اذیت می کردند. گروه دوم: حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و سلم درباره جماعت دوم از گناهکاران می فرمایند: این جماعت در حالی از قبرها بلند میشوند که صورتی همانند خوک دارند. حضرت معاذرضی الله عنه سوال کردند یارسول الله صلی الله علیه و سلم گناه این گروه چیست؟ پیامبرصلی الله علیه وسلم فرموند: در نمازغفلت و سستی می کردند. گروه سوم: حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وسلم فرمودند: گروه سوم در حالی از قبرها بیرون می ایند شکم انهاهمانند کوهان بوده و پر از مار و کژدم می باشد. حضرت معاذ رضی الله عنه فرمودند: یارسول الله صلی الله علیه و سلم گناه این گروه چیست؟ پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: اینها کسانی بودند که زکات اموال خویش را نمی دادند. گروه چهارم: رسول اکرم صلی الله علیه و سلم می فرمایند:گروه چهارم در حالی از قبرها بلند می شوند که از دهانشان خون جاری است!(پناه برخدا) حضرت معاذ بن جبل رضی الله عنه عرض کردند:یارسول الله صلی الله علیه وسلم گناه این گروه چیست؟ پیامبرصلی الله علیه و سلم فرمودند: این گروه مال را بر عهد و پیمان الهی ترجیح دادند. گروه پنجم: رسول اکرم صلی الله علیه و سلم می فرمایند:گروه پنجم در حالی از قبرها بلند می شوند که جسم و تن انان باد کرده وپوسیده است.به طوری که بوی متعفن انها از سایرمردگان بیشتر است. حضرت معاذ رضی الله عنه فرمودند:گناه انها چیست؟ رسول اکرم صلی الله علیه وسلم فرمودند:این گروه در خفا و پنهانی گناه می کردند و ازخداوند متعال که در حال ناظر و بینا و شنوا بر اعمال ماست،نمی ترسیدند. گروه ششم: حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وسلم می فرمایند:ششمین گروه در حالی از قبرها بلند می شوندکه گردنشان قطع شده است. حضرت معاذ رضی الله عنه فرموند: یا رسول الله صلی الله علیه وسلم به سبب چه چیزی گردن انها قطع شده است؟ پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: انان کسانی بودند که شهادت دروغ می دادند. گروه هفتم: رسول اکرم صلی الله علیه وسلم می فرمایند:هفتمین گروه در حالی از قبرها بلند می شوندکه فاقد زبان هستند و از دهانشان خون و چرک جاری است. حضرت معاذ رضی الله عنه فرمودند: یا رسول الله صلی الله علیه وسلم اینها چه کسانی هستند؟ پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: این گرون کسانی هستندکه کتمان شهادت می کنندو عمدأ گواهی نمی دهند.یعنی اگر شخصی درباره کسی دیگرحقیقت را می داندوبیم ان را دارکه جان و مالش در خطر باشدو او را تهدید می کنندواین شخص شهادت حق را نمی دهدو بدین وسیله فرد بی گناه مجرم شناخته می شود. گروه هشتم: پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم می فرمایند:هشتمین گروه در حالی از قبرها بلند می شوند که کور هستند. حضرت معاذ رضی الله عنه پرسیدند: یارسول الله صلی الله علیه وسلم این افراد چه کسانی هستند؟ پیامبرصلی الله علیه وسلم فرمودند: این گروه زناکارانی بودند که بدون توبه وفات کردند. گروه نهم: پیامبرصلی الله علیه وسلم در این باره می فرمایند:گروه نهم در حالی از قبرها بلند می شوند که چهره هایشان سیاه وچشمها وشکمهایشان پر از اتش است. حضرت معاذ رضی الله عنه پرسیدند: یارسول الله صلی الله علیه وسلم گناه اینها چیست؟ ان حضرت صلی الله علیه وسلم فرمودند: اینان کسانی هستند که مال یتیمان را به ناحق می خوردند. گروه دهم: رسول اکرم صلی الله علیه وسلم فرمودند:گرون دهم در حالی از قبرها بلند می شوند که جسمشان گرفتاربیماری برص وجذام شده است. حضرت معاذ رضی الله عنه پرسید: یارسول الله صلی الله علیه وسلم گناه اینان چیست؟ رسول اکرم صلی الله علیه وسلم فرمودند: این گروه نافرمانی پدر و مادر رامی کردند و انها را ازار و اذیت می رساندند. گروه یازدهم: حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وسلم می فرماید:گروه یازدهم در حالی از قبرها بلند می شوند که نابینا هستند و دندانهای انها مثل شاخ فیل ولبهای انها بر سینه هایشان اویزان است واز شکم انها کثافت بیرون می اید. حضرت معاذرضی الله عنه پرسیدند: یارسول الله صلی الله علیه وسلم اینها چه کسانی هستند؟ رسول اکرم صلی الله علیه وسلم فرمودند: کسانی که شراب می نوشیدند. هر موقع که نام مبارک نبی خدا رسول اکرم صلی الله علیه وسلم را شنیدید بر روح مبارکش درود شریف بفرستید بر محمد وال محمد صلوات

شنبه 15 مهر 1391برچسب:عشق, :: 19:40 ::  نويسنده : خالدجدگال
حضرت حسن بصری رحمة الله می فرمایند:حضرت رسول اکرم صلی الله علیه وسلم در موردحق همسایگی می فرمایند: 1ـ اگراز شما قرض خواست،جواب ردبه او ندهید. -2اگر تورا برای کاری صدا زد،حتمأجوابش را بدهید. -3اگر بیمارشد،حتمأ به عیادتش بروید. -4اگر از شما کمک خواست،کمکش کنید. -5اگر غم و ناراحتی به او رسید،حتمأ از او دلجویی کنید. -6اگر شاد وخوشحال شد،به او تبریک بگویید. -7اگر وفات کرد،در تشیع جنازه اش شرکت کنید. -8اگر به جایی مسافرت کرد،از اهل و عیال و خانه و خانواده اش حفاظت کنید. -9دیوار خانه خود را به قدری بلند سازید تا هوای ازاد به همسایه شما نرسد مگر بعد از اجازه او.

جمعه 14 مهر 1391برچسب:عشق, :: 20:12 ::  نويسنده : خالدجدگال
بسیج مدرسه عشق،مکتب شاهدان وشهیدان گمنامی است که پیروانش برگلدسته های رفیع ان اذان شهادت و رشادت سر ده اند خالد جدگال

جمعه 14 مهر 1391برچسب:عشق, :: 8:54 ::  نويسنده : خالدجدگال
سلمان فارسی یکی از ان مردان مومن و مبارزی است که از دوران نوجوانی همواره تشنه حقیقت وبه دنبال گوهر هدایت بود تا به ساحل سعادت و رستگاری برسد.

جمعه 14 مهر 1391برچسب:عشق, :: 8:25 ::  نويسنده : خالدجدگال
یک بارکودک مرد صالحی وفات می کند.بعد از مراسم تدفین و خاکسپاری در خواب می بیند که موهای سرش سفید شده است،پدرمی گوید:پسرم!تورا در حالت کودکی دفن کرده ام،اکنون چگونه اکنون پیر شده ای؟ بچه جواب داد:در جوارقبرمن شخص شرابحوری دفن شده است.به خاطر عذاب وی هر بچه ای پیر و موی سر وی سفید می شود.

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:عشق, :: 21:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
خداوند متعال مال زیادی به قارون عطا کرده بود. بطوری که هفتادهزار نفرکلیدهای خزانه وی را حمل می کردند.اوپسر عموی حضرت موسی علیه السلام بود،وقتی که از دادن زکات خودداری کردبه همراه خانه و خزانه اش در زمین فرو رفت وقران مجید تا روز قیامت این واقعه را برای افرادی که زکات مالشان را اداء نمی کنند،درس عبرتی قرار داده است

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:عشق, :: 20:36 ::  نويسنده : خالدجدگال
حضرت پیامبرصلی الله علیه وسلم فرمودند:خداوند متعال می فرمایند:هرکس با یکی از دوستان من دشمنی کند من او را به جنگ فرا می خوانم

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:عشق, :: 20:26 ::  نويسنده : خالدجدگال
تا تو ای بهار تازه امدی سروهای سرفراز امدند مثل رودخانه های پرخروش عاشقان به پیشواز امدند

پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:عشق, :: 19:29 ::  نويسنده : خالدجدگال

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد