درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 721
بازدید کل : 87768
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




عکس های جالب و دیدنی از هتل زیر زمینی در چین

 

عکس های جالب و دیدنی از هتل زیر زمینی در چین

 

عکس های جالب و دیدنی از هتل زیر زمینی در چین

 

عکس های جالب و دیدنی از هتل زیر زمینی در چین

 

عکس های جالب و دیدنی از هتل زیر زمینی در چین

 

این هتل 16 طبقه و 380 اتاق دارد که زیر زمین است و در شانگهای چین ساخته شده...



دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:هتلی جالب در زیر زمین!, :: 17:33 ::  نويسنده : خالدجدگال


دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 17:25 ::  نويسنده : خالدجدگال
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:ماجرای عیب کوچولوی عروس, :: 14:12 ::  نويسنده : خالدجدگال
یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ... در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن .... نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینهمیگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه .... کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته .... به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ... نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوقخوندم .... به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ... کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ... به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن .... نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....

دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:, :: 14:4 ::  نويسنده : خالدجدگال
مهربانم تویی زیبایم تویی محبوبم تویی نازنینم تویی بهترینم تویی یگانه ترینم تویی وجودم تویی هستی ام تویی قلبم تویی باوفایم تویی دردم تویی درمانم تویی جانم تویی غرورم تویی مرحمم تویی زندگیم تویی محراب دلم تویی عبادتگاه جانم تویی آسمان عمرم تویی خورشیدم تویی بهار زندگیم تویی عشقم تویی فریادم تویی سرنوشتم تویی آرزویم تویی آرامشم تویی تکیه گاهم تویی قدرتم تویی یاورم تویی همدمم تویی همرازم تویی پناهم تویی داورم تویی نگینم تویی باورم تویی نجاتم تویی نوایم تویی خیالم تویی نیازم تویی فروغم تویی توانم تویی پروازم تویی آسمانم تویی رفیقم تویی پیمانم تویی صنایم تویی نگارم تویی دلدارم تویی دلبرم تویی ناله ام تویی دیده ام تویی گریه ام تویی خنده ام تویی ستاره ام تویی شرابم تویی بیا که من . . . به مهربانیت به آرامشت به وفایت به غرورت به بهارت به قدرتت به یاد رویت به فروغت به خنده ات به همرازیت به همدردیت از همه محتاج ترم . . . بیا و آغوش گرمت را برای همیشه برای آرامشم باز کن . . .

یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:, :: 12:39 ::  نويسنده : خالدجدگال
از پشت شيشه هاي بزرگ دلتنگي گريه ميكنم و آرزو ميكنم كه كاش براي يك لحظه فقط يك لحظه آغوش گرمت را احساس كنم ميخواهم سر روي شانه هاي مهربانت بگذارم تا ديگر از گريه گم نشوم تو مرا به ديار محبتها بردي و صادقانه دوستم داشتي پس بيا و باز در اين راه تلاش كن اگر طاقت اشكهايم را نداري در راه عشقي پاک تر و صادقانه تر ، زيرا كه من و تو ما شده ايم پس ن گذار زمانه ی بيرحم دلهايي را كه ز هم جدا نشدني است را به درد آورد دلم را به تو دادم و كليدش را به سوي آسمان خوشبختي ها روانه كردم چه شبها كه تا سحر به يادت با گونه هاي خيس از دلتنگي به سر بردم چه روزها با خاطراتت نفس كشيدم پس تو اي سخاوت آسماني من مرا درياب كه ديوانه وار دوستت دارم

یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:مرا درياب كه ديوانه وار دوستت دارم, :: 12:28 ::  نويسنده : خالدجدگال
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزادههرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او رااز نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهدبود! همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:نتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم, :: 8:51 ::  نويسنده : خالدجدگال
تو هیچوقت واسه من مثل یه شاخه گل نبودی آخه گل که می دونی افسونگر و زیباست هزار اسیر و دلداه و عاشق داره امّا از تیغ غرورش چه زخمها که رو دلهاست نمی خوام که بگم حتّی برام نوگل بهاری آخه گل که همیشه زیبا نمی مونه تا بهار که میاد قشنگ و پر غرور امّا بهار که موندی نیست یه روزم نوبت خزونه تو معنای یه احساس قشنگیمثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار تو معنای یه احساس قشنگی مثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار بهار دل عاشق حتی تو خزون موندگار اونی که عشق و احساس تو قلبش جا نداره فقط مثل یه عکس که تو قابی رو دیواره تو معنای یه احساس قشنگی مثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار تو تو تو تو معنای یه احساس قشنگی مثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار تو معنای یه احساس قشنگی مثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار تو معنای یه احساس قشنگی مثه گرمی عشق و شوق دیدار مثه حسّ قشنگ دلسپردن یا بی تابی دل برای دلدار

یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:افسونگر, :: 8:4 ::  نويسنده : خالدجدگال
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها شکر می کرد ، پس از چندی هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم ، هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ، زهم بشکافت اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:راز عشق شقایق, :: 21:21 ::  نويسنده : خالدجدگال
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:رفتن یک عاشق, :: 21:19 ::  نويسنده : خالدجدگال
در تمام مدت، تو آنجا بودی...در تمام مدت... آنجا که خدا بود و گرمی سکوت بود و همه اشک بود و سوز نیاز بود... تو آنجا بودی... کلمات حقیر، از ته دل، زبانه می کشیدند، اما دریغ، که هیچ نمی گفتند... و تو، تمام مدت، آنجا ایستاده بودی و لبخند می زدی. تمام مدت، تو آنجا بودی... فضا از تو پر بود...از خود تو... از خود خود تو...پر... پر. آنجا که حضور یادت در جام جانم، چنان شرابی ریخت، که شب، از مستیم ترسید... تو آنجا بودی، آنجا که ظهور نامت چنان مرا از من ربود، که دیگر زمین، بودنم را حس نمی کرد... تو آرام، لبخند می زدی... تو با من بودی... با من... با صدای جانم... با فریاد درونم...با سکوتزبانم... با آتش دلم... حتی آن هنگام که فهمیدم چقدر کوچکم... چقدر ناتوانم... آنجا، در گوشه تالار سینه ام، در همان اتاق صنوبری شکل، می تپیدی... تو آنجا بودی... تو آنجا بودی... و لبخند می زدی... تو می دانی چه کسی این را برایم زمزمه کرد و ... اگر بگریم، گویند که عاشق است، اگر بخندم، گویند که دیوانه است، پس می گریم و می خندم، که بگویند : یک عاشق دیوانه است... تو می دانی چه کسی برایم زمزمه می کرد این را ؟ گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:لحظه دیدار نزدیک است, :: 21:16 ::  نويسنده : خالدجدگال
خسته ام از این هوای تاریک و بارانی ************************از این دلتنگی و درد و پریشانی خسته ام از این قلبهای بی احساس***********************از این گونه های خیس و التماس خسته ام از این روزهای تنهایی************************از این بیهوده امیدها به نور و رهایی خسته ام از این حرفهای بی پایان*************************از این قلب ناامید و همیشه نالان خسته ام از این عشقهای پوشالی*************************از به ظاهر مردان پوچ و تو خالی خسته ام از تیک تیک ساعت دیوار************************از ناله هایدرد دل همیشه بیمار خسته ام ازاین آدمک های زشت وبی قلب***************از این دنیای بی رنگی و زمستون سرد

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:خسته ام,,,, :: 21:12 ::  نويسنده : خالدجدگال
به تو نرسیدم، اما خیلی چیزارو یاد گرفتم... یاد گرفتم به خاطر کسی که دوستش دارم باید دروغ بگم. یاد گرفتم هیچکس ارزش شکوندن غرورم رو نداره. یاد گرفتم توی زندگی برای اون که بفهمم چقدر دوستم داره هر روز بهیه بهانه ای دلشو بشکونم. یاد گرفتم گریه ی هیچکس رو باور نکنم. یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم. یاد گرفتم دم از عاشقی بزنم ولی اما از کجا بگم از کی بگم... می خوام همین جا دلمو بشکونم خوردش کنم تا دیگه عاشق نشه. تا دیگه کسی رو دوست نداشته باشه. توی این زمونه کسی نباید احساس تورو بدونه وگرنه اون تورو می شکونه. می خوام بشم همون آدم قبل کسی که از سنگ بود و دو رو برش دیواری از سکوت و بی تفاوتی... می خوام تنها باشم...

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:تنها,,,,,, :: 20:54 ::  نويسنده : خالدجدگال
دلم گرفته از همه از اين همه ابر سياه از اين صداهاي غريب از اين همه مكر و فريب از اين همه دوز و كلك دلم گرفته از فلك كه زير اين سقف كبود صداقتي تو كار نبود دو تا رفيق پيدا نشد دروغ نگن به هم ديگه ...دلم گرفته از همه از اين همه رنگ و ريا از اين همه مرده دلاي خوش صدا از اين همه منافقاي خوش لقا تعارفات بي‌اساس: «فدات بشم» «چاكرتم» «مخلصتم» همش دروغ ... دلم گرفته از همه از اين همه تير نگاه كه سوي من پرت ميشه از اين همه جرم و گناه كه پاي من ثبت ميشه نه همدمي ، نه مونسي غريب و بي كس تو قفس درون سينه تو دلم گوشه‌ي زندان نفس يه مرتبه! صدات زدم «خداي من» ، «خداي من» بريده‌ام شكسته‌ام ز آسمون ز مردمون بي‌نشون بي‌وفا ز عاشقاي بي‌خبر ز پاكي و عشق و صفا ز هر چه فاني شدني، نمودني بريده‌ام شكسته‌ام

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:دلم گرفته ازهمه,,,, :: 20:53 ::  نويسنده : خالدجدگال
کاش وقتی زندگی فرصت دهد گاهی از پروانه ها یادی کنیم کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم کاش وقتی آسمان بارانی ست از زلال چشم هایش تر شویم وقت پاییز از هجوم دست باد کاش مثل پونه ها پر پر شویم کاش وقتی چشم هایی ابریند به خود آییم و س پس کاری کنیم از نگاه زرد گلدانهایمان کاش با رغبت پرستاری کنیم کاش دلتنگ شقایق ها شویم به نگاه سرخ شان عادت کنیم کاش شب وقتی که تنها می شویم با خدای یاس ها خلوت کنیم کاش گاهی در مسیر زندگی باری از دوش نگاهی کم کنیم فاصله های میان خویش را با خطوط دوستی مبهم کنیم کاش با چشمانمان عهدی کنیم وقتی از اینجا به دریا می رویم جای بازی با صدای موج ها درد های آبیش را بشنویم کاش مثل آب مثل چشمه سار گونه نیلوفری را تر کنیم ما همه روزی از اینجا می رویم کاش این پرواز را باور کنیم کاش با حرفی که چندان سبز نیست قلب های نقره ای را نشکنیم کاش هر شب با دو جرعه نور ماه چشم های خفته را رنگی زنیم کاش بین ساکنان شهر عشق رد پای خویش را پیدا کنیم کاش با الهام از وجدان خویش یک گره از کار دل ها واکنیم کاش رسم دوستی را ساده تر مهربان تر آسمانی تر کنیم کاش در نقاشی دیدارمان شوق ها را ارغوانی تر کنیم کاش اشکی قلب مان را بشکند با نگاه خسته ای ویران شویم کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریان شویم کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند ما به جای ابر ها گریان شویم کاش وقتی آرزویی می کنیم از دل شفاف مان هم رد شود مرغ آ مین هم از آنجا بگذرد حرفهای قلبمان را بشنود

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:چند تکه ارزو, :: 20:47 ::  نويسنده : خالدجدگال
همـه رفتن کسـی دور و بـرم نیست چنین بی کس شدن درباورم نیست اگــر ایـن آخـر و ایـن عـاقبت بـود بجز افسوس هوایی در سرم نیست همه رفتن کسی با ما نموندش کـسـی خـط دل مـا رو نخوندش همــه رفتـن ولـی این دل مـا رو همونکه فکر نمیکردیم سوزندش چه حاشا کرده این اندر نخواهش چـه آیـا زنـده ایـم یـا جـون سپردهچه حاشا صحبتی حرفی کلامی چـه جـزو رفتـه هـایـی مـا نمانـده عجـب بـالـا و پـاییـن داره دنیـا عجب این روزگار دل سرده با ما یه روز دورو ورم صدتا رفیق بود ولــی امـروز ببیـن تنهای تنهام خیال کردم که این گوشه کنارا یکــی داره هـوای کــار مــا را یکی غمگین میون دلسوز ما هست نـداره آرزو آزار مـا رو عـجـب بـالا و پایین داره دنیـا عجب این روزگار دل سرده با ما یه روز دور و ورم صدتا رفیق بود ولـی امـروز ببین تنهـای تنهـام تنهـای تنهـام

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:همه رفتن کسی دور و برم نیست, :: 20:17 ::  نويسنده : خالدجدگال
زیــر بــارون ، بـه یـاد تـو گـریـه کـردم ... زیــر بــارون ، بـه اون چـه کـه گـذشته خـوب فـکر کـردم ... زیــر بــارون ، از ایـنکه چـه قـدر به مـرگ نـزدیـک شـدم ، بغض کردم ... زیــر بــارون ، صـدای قلـبم رُ گـوش کـردم ... زیــر بــارون ، بـا صـدای بلـند اسـمت رُ فـریاد کـردم ... زیــر بــارون ، فـهمیدم کـه تـا حالا چه قدر اشـتباه ، زندگـی کـردم ... زیــر بــارون ، بـا شـنیدن طـنین عشق ، خـدا رُ طلب کـردم زیــر بــارون ، جـای خـالی دستان گرمت رُ با تـموم وجـود ، حـس کردم... زیــر بــارون ، اشـک های لحـظۀ خـداحافظی رُ تو ذهـنم ، تـداعی کـردم ... زیــر بــارون ، ایـن دنیـای بـی وفـا رُ تا دلت بـخواد ، نفـرین کـردم ... زیــر بــارون ، از عشـقی کـه تـو قـلبم حـک کـردی ، یـادی کـردم ... زیــر بــارون ، بـه پـشت سـرم نـگاه کردم و۲۴ سـال زندگی رُ بـاور کـردم ... زیــر بــارون ، بـه تـموم بـهونه هـامون تبـسم تـلخی کـردم ... زیــر بــارون ، بـه حـکمت خـدا از تـه دل شـک کـردم ... زیــر بــارون ، بـه فـرار ثـانیه هـا اعـتقاد پیـدا کـردم ... زیــر بــارون ، بـه مـعنی وا قـعی زیسـتن انـدیشه کـردم ... زیــر بــارون ، شـعار: « آینـده ای روشـن» رُ مسـخره کـردم ... زیــر بــارون ، نمـی دونـی کـه ، چـه قـدر خـودم رُ سرزنـش کـردم ... زیــر بــارون ، یـه عـالمه اشـک ، بـا قـطره هـای بـارون قـسمت کـردم ... زیــر بــارون ، بـه هـیچ یـک از سـؤالام جـوابی پـیدا نـکردم

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:زیربارون, :: 20:11 ::  نويسنده : خالدجدگال
فهمیده ام که توام عاشق منی... باران تمام شب... درگوش ناودان.. این رازراگشود...من مانده بودم واین رازسربه مهر... من مانده بودم واین بغض درگلو... آیاتوهم مرا...باعشق خوانده ای؟؟؟ دست نسیم صبح ازگونه های خیس آن اشک رازدود قاب غریب بغض باخنده پرنمود...فهمیده ام دگر.. که توعاشق ترازمنی.. دیشب ستاره ای... برسقف آسمان باچشمکی رساند... برزلف تارشب... خورشیدبسته ای... وقتی هزارشاخه ی گل هدیه کرده ای... صدقاصدک که رساندپیام عشق.. دریافتم که توعاشق ترازمنی... وقتی به دل نگرفتی خطای من آغوش رادوباره گشودی به روی من... باآیه ای دوباره نشاندم غبارغم... وقتی به یادمهرتواین سینه بازشد... وقتی اجازه داده ای که بخوانم تورابه خویش... آن رازعشق توازپرده شدبرون... دانسته ام دگر... هرلحظه بامنی... معشوق خوب من... معشوق عاشقی...

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:معشوق عاشقی,,,, :: 20:4 ::  نويسنده : خالدجدگال
آرام نمیگیرد قلبم اگر نیایی میمیرد دل عاشقم اگر نمانی تو خودت میدانی، میدانی چقدر دوستت دارم و باز هم شعر رفتن را میخوانی بدجور دلبسته ام به تو ، رحمی کن ، خواهش میکنم از دل بی وفای تو نمیتوانم لحظه نبودنت را ببینم ، میدانم منتظر این هستی که از درد عشقت بمیرم دلم میخواهد دوباره دستهای تو را بگیرم و دوباره تمام گلها را برایت بچینم تنها از تو میخواهم که ، تنها نگذاری مرا میسازم با بی محبتی هایت ، می مانم با دل بی وفایت، شب و روز را مینشینم به انتظارت همین که هستی برایم کافیست ، نبودنت باورکردنی نیست ، هیچگاه حتی فکر رفتنت را هم نمیکردم آرام نمیگیرد قلبم اگر نمانی ، بیش از این عذاب نده قلب عاشقم را بیش از این نسوزان دل دیوانه ام را بیش از این مرا در حسرت نگذار ، در حسرت بودنت، یا نه… انتظار زیادی است در حسرت از دور دیدنت! آرام نمیگیرد قلبم اگر نباشی ، میمیرد دل عاشقم اگر نیایی، تو خودت میدانی و باز هم مرا درحسرت دیدنت میگذاری… این رسمش نبود ، چرا مرا عاشق خودت کردی و خودت را رها از عشق؟ چرا دلت را به کسی دیگر دادی و مرا اسیر سرنوشت؟ آرام نمیگیرد قلبم…

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:آرام نمیگیرد قلبم, :: 20:1 ::  نويسنده : خالدجدگال
باران من ، روزی باریدی بر تن خسته من ، قلب من شد عاشق تو! همیشه چشم به راهت مینشینم ، این شده کار هر روز من که حتی قبلاز آمدنت در زیر باران بی قراری خیس میشوم هوای چشمهایم ، هوای آمدنت است ، از عشق تو دیوانه شدن ، یک حادثه بی تکرار است تو همان بارانی، زیرا مثل باران پاک و زلالی ، مثل لحظه آمدنش پر از شور و التهابی قلبم…. قلبم …. قلبم… تند تند، تند تند ، میتپد به عشق آمدنت چشمهایم چشمهایم از شوق آمدنت … تنها خیره شده است به آن سو! آن سوی سرزمین ها ، نمیدانم کجاست ، دور نیست ، لحظه آمدنت نزدیک است ذهن من به لحظه در آغوش کشیدنت درگیر است ، تنهایی دیگر به سراغ من نیا که خیلی دیر است، ببین حال مرا ای تنهایی ، نگو به من که بی وفایی ، به خدا تا او را دیدم دلم لرزید! لرزید دلم ، خیس شد تنم، باز کردم چشمهایم را ، دیدم خواب تو را! دیدم همان رویا را در خواب ، گرفتم دستهایت را ، با تمام وجود حس کردمعشقت را! قطره قطره قطره میریخت بر روی زمین …. قطره قطره قطره میریخت بر روی گونه هایم این قطره های باران بود یا اشکهایم خدایا چرا اینقدر گرم است دستهایم خدیا چرا میلرزد پاهایم خدایا چرا نمیشوند حرفهایم…. آه ، عاشقیست ، نمیتوانم باور کنم که وجودم نیز دیگر مال خودم نیست ،با وجودی دیگر درگیر است ، قلبم دیگر مال خودم نیست جای دیگری اسیر است این باران است که می بارد بر روی من ، این من هستم که در زیر قطرههایش در آغوشی گرم ایستاده ام ، دیگر صدایم نمی لرزد برای یک فریاد ! برای اینکه دنیا بشنود ، برای اینکه قلبها بلرزد، برای اینکه بگویم عاشقم ، هم عاشق تو ، هم عاشق بارانی که مرا عاشق تو کرد…

شنبه 26 اسفند 1391برچسب:باران عشق من, :: 19:44 ::  نويسنده : خالدجدگال