درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 721
بازدید کل : 87768
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی راکه از یک پیرمرد قرض گرفته بود پس می داد کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برایاینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود اما اگر او حاضر به انجام این کار نشودباید پدر به زندان برود این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی بدون اینکه سنگریزه دیده بشود وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده پیدا کردن آن سنگریزه در بین سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود پس باید طبق قرار آن سنگریزه سفید باشد آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:داستان کوتاه دختر زیرک, :: 21:47 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟» پسر جواب داد: «دلیلشو نمی‌دونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!» - تو هیچ دلیلی نمی‌تونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور می‌تونی بگی عاشقمی؟ - من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما می‌تونم بهت ثابت کنم! - ثابت کنی؟ نه! من می‌خوام دلیلتو بگی! - باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت.. آن روز دختر از جواب‌های پسر راضی و قانع شد. متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت. پسر نامه‌ای در کنارش گذاشت با این مضمون: «عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمی‌تونی حرف بزنی، می‌تونی؟ نه! پس دیگه نمی‌تونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادن‌ها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمی‌تونی برام اونجوری باشی، پس منم نمی‌تونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه می‌تونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمی‌تونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل می‌خواد؟ نه! معلومه که نه! پس من هنوز هم عاشقتم.»

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عشق دلیل می خواهد؟, :: 21:28 ::  نويسنده : خالدجدگال
تا انسان احساس فقر نکند عاشق نمی شود.احساس فقر باعث می شود «من» تعطیل شود،عاشق تهی از «من» می شود.عاشق درخواست ندارد،عاشق سراسر نیاز است.عاشق فقط طلب می کند.دعا می کند،دعای عاشق فقط استغفار است،عاشق تردید ندارد، عاشق مات ومبهوت است. ماهیت عشق ارتباط فقیر است با غنی نه فقیر با فقیر، مجنون در حالی که لیلی را می جست خدا را یافت. عاشق با همه سخن می گوید،روزها را می شمارد، رد نور را می گیرد تا خورشید را بیابد و نقاب از روی معشوق بردارد. عاشق دنبال وصال نیست دنبال کشف، شهود، راز، بوسه، کنار و پرهیز است. عشق ورای وصال و فراق است زیرا وصال و فراق صفات عاشق و معشوق است نه صفت عشق. عاشق تا به طور تمام و کمال رام عشق نشود به وصال نمی رسد.عاشقی که در خود استعداد وصال نمی بیند در هلاک و نابودی خود می کوشد همچون پروانه ای که عاشق آتش است و خود را به آتش می کشد و فنا می شود. وصال، حق و نعمت معشوق است و فراق، حق و بهره عاشق است،تمام زیبایی و کمال عاشقی به این است که اختیاری است. عشق برای عاشق گاهی چوب خدا،گاهی عصای موسی،گاهی پیراهن یوسف و گاهی صلیب عیسی است وعشق برای من چیزی نیست جز آتش نمرود و زندان فرعون،مرا از این آتش و از این زندان نجات می دهی...

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عاشق عشق, :: 20:47 ::  نويسنده : خالدجدگال
اگر من شاعرم شعرم تو هستي اگر من عاشقم عشقم تو هستي اگر من بهارم شكوفم تو هستي اگر من بوستانم گلم تو هستي اگر من يه كتاب كهنه هستم بدان زيبا ترين برگش تو هستي شرط دل دادن دل گرفتن وگرنه يكي بي دل ميشه يكي دو دل تو چه ميداني از غمي داغ كه سرچشمه اش چشمان من است و دليلش آتشفشان محبت توست كه هر وقت تو را ميبينم آتشفشانت در حال فورانم است من چه ميكشم. اما اما... حديث عشق من و تو حديث ابر بهاريست تو از قبيله لبخند من از قبيله اندوه تو از سپيده نوري و من از شقايق گلگون. باور كن تو براي من يكي هستي و يكي خواهي ماند آخه همه چيز هاي خوب دنيا يكين ماه خورشيد زمين خدا مادر پدر تو هم براي من يكي هستي...يكي

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عشقم, :: 20:42 ::  نويسنده : خالدجدگال
یادم باشد : حرفی نزنم که دلی بلرزد و خطی ننویسم که کسی را آزار دهد ، یادم باشد : که روز و روزگار خوش است و تنها دل من است که دل نیست ، یادم باشد : جواب کینه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم ، یادم باشد : باید در برابر فریاد ها سکوت کنم و برای سیاهی ها نور بپاشم ، یادم باشد : از چشمه ، درس خروش بگیرم و از آسمان ، درس پاک زیستن، یادم باشد سنگ خیلی تنهاست، باید با او هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ، یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام نه برای تکرار اشتباهات گذشته ! یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم ... یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردی که از سازش عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد ! یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کسی فقط به دست خودش باز می شود ، یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم ... و یادمان باشد هیچگاه از راستی نترسیم !

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:یادم باشد,,,, :: 20:37 ::  نويسنده : خالدجدگال
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکردذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:گریه, :: 20:33 ::  نويسنده : خالدجدگال
صد مسافـــــــر آمد اما هیچكس عاشــــــق نبـــود... هیچ كس حتی خودش هم با خودش صـــادق نبود... هیچ كـــــــس آینه ای از آب در دســـتش نداشت ... توشه ای جز كوله بار خواب ،در دستش نداشت ... هیچ كس بی چتر در بــــــــاران شــیدایی نرفت ... هیچ كس تا گــــــــم شدن تـــا مرز پیدایی نرفت ... هیچ كس با همرهــــش از فصل دل كندن نگفت ... از مسافر ، از سفـر ، از شوق ، از رفتن نگفت ... هركسی دربُغضِ مه،راهی به جایی جست و رفت.. دست از مشق سفر ، از عاشقی ها شست و رفت.. از کسی ردی ، نشانی ، خاطری پیدا نبود .... راه بود و ماه بود و عابری پیدا نبود

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:مسافر, :: 20:18 ::  نويسنده : خالدجدگال
نام:دیوانه شهرت:آواره شغل:عاشق نام پدر:پریشان نام مادر:گریان نام خواهر : نگران نام برادر : انتظار نام دوست : بی خیال محله : از دیار فراموش شدگان درد : سکوت غزل : آه دبیرستان : عاشقان جرم : به دنیا آمدن محکوم : به زنده ماندن نشانی : شهر صفا میدان وفا بزرگراه محبت خیابان آشنایی چهارراه سرگردانی کوچه ی عشق پلاک بی کران منزل چشم انتظار.

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عشق, :: 19:55 ::  نويسنده : خالدجدگال
میتوانم دنیا را یک دستی فتح کنم به شرطی که دست دیگرم را تو گرفته باشی . . . جدیدترین پیامک ها و اس ام اس های عاشقانه. . شیشه های شکسته تعویض می شوند پل های شکسته ، تعمیر آدم های شکسته ، فراموش . . . . . . همه میگن عشق یعنی دوست داشتن .. اما من میگم عشق یعنی یکی مثل تو داشتن . . . . . . لحظه‌ های با تو بودن … از عمرم حساب نمی شوند از آخرتم حساب می شوند ، از بهشت . . . . . . خون می چکد از تیغ نگاهی که تو داری فریاد از آن چشم سیاهی که تو داری هرچند گلی نیست به خوش چشمی نرگس در خواب ندیده است نگاهی که تو داری . . . . . . خـاتـون بگو که حضرتِ خالق خودش تو را وقتی که آفرید چه مدت نگاه کرد ؟؟! . . . بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد یا آن که گدایی محبت شده باشد خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است بگذار که آیینه نفرت شده باشد . . . روزهاست از سقف لحظه هایم یاد تو می چکد اگر باران بند بیاید از این خانه می روم . . . . . . کف بینی نکن دستی که به سویت دراز شده …طالعش تویی . . . . . آنکه دستور زبان عشق را / بی گزاره در نهاد ما نهاد خوب می دانست تیغ تیز را / در کف مستی نمی بایست داد . . . . . . لبریز غزل بیا همی آهسته چون آیه بخوان مرا کمی آهسته آهسته مرا رها بکن از سر عشق تا در تو رها شوم دمی آهسته . . .

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:اس ام اسسسسسسسسس, :: 19:51 ::  نويسنده : خالدجدگال
یک پنجره برای دیدن یک پنجره برای شنیــــــــــــــــــدن یک پنجره که مثل حلقه ی چاهــــــــــــــــــــــــی در انتهای خود به قلب زمین می رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــد و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنـــــــــــــــــــــــگ یک پنجره که دست های کوچک تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم سرشار می کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد و می شود از آنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد یک پنجره برای من کافیســــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــ*ـ*ـ*ـ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت *ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ*ـــ ـــــ ــــــ ـــــ ـــــ ــــ ـــــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ* *ــــــــــــــــــــــــــــــ*ــــــ ـــــ ــــ ـــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ* *ـــــــــــــــــــــــــ *ــــ ـــ ــــ ــــ ـــ*ــــــــــــــــــــــــــــــــ* *ـــــــــــــــــــــــــ*ــ ـــ ـــ ـ*ـــــــــــــــــــــــــــــ* *ــــــــــــــــــــــ*ـ ـ*ـــــــــــــــــــــــ* *ـــــــــــــــــــــ*ــــــــــــــــــــ* *ـــــــــــــــــــــــــــــ* *ــــــــــــــــ* *ــــــ* *

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عاشقانه, :: 19:43 ::  نويسنده : خالدجدگال
فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی! اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی! گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی ! از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی! چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور! چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرا درک کنی! صدای فریادم را همه شنیدند جز او که باید میشنید! اشکهایم را همه دیدند! آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر در اینجا گرفتارم! گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ، فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر این زمانه خیالیست ، حرفهای من بیچاره دروغین است! حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگر اشک نریزم و درون خودم بسوزم ! اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشق تو مردم ! اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد ، عقل در زندگی حاکم نیست! آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تا بمیرم ! گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری ، اما عشق برای من با ارزش و فراموش نشدنیست است!

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:عشق,,,عاشقانه,,,, :: 19:40 ::  نويسنده : خالدجدگال
زنده بودنم را جشن میگیرم با لمس انگشتان سرنوشت و بوسه های شیرین باد پوست می اندازم ... بزرگ شده ام ... آن روزها گذشت و من دیگر نمی خواهم از بهاری حرف بزنم که ابتدای ویرانی و درد بود و آغوشی که همیشه برای خستگی هایم تنگ بود آن روزها گذشت و عشق مثل یک ظرف استفراغ از کنار لثه های شهوانی منتظر ، به پیشگاه خلسهء اتمام می رود دردهایم را عاشقانه در آغوش میکشم پیشانی سرد شکست هایم را آرام میبوسم پاهايم را بر سنگفرش خيابان ميكشم ديگر نميشود نمی شود زير این آسمان تار دستهایم را در جيب هایت فرو بری و برایم آواز بخوانی .... .... میخواهم رویای سیب ها را بخوابم و دور شوم از هیاهوی این گورستان فوووووو وووو ت . . شمعها را فوت میکنم . . نه سایه ها ماندنی ست و نه شمع ها .. . نووووووو ووو ش . آخرین جرعه را مینوشم در سکوت تلخ ثانیه ها خاطرات ترك خورده ات را چال ميكنم بی زدن پلکی به یادهایت چشم دوخته ام به یاد تو که با سوزش مرگباری برای همیشه از شکاف سینه ام به یغما میرود ...... .... ... می خندم تلخ تر از همیشه بخاطر حقیقت که می بینم اش بهتر از همیشه !

جمعه 25 اسفند 1391برچسب:مثل همیشه, :: 19:26 ::  نويسنده : خالدجدگال
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$___________$$$$$$____________$$ $$_________$$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$______$$$$$_______$$$$$______$$ $$____$$$$$$$$$___$$$$$$$$$____$$ $$___$$$$$$$$$$$_$$$$$$$$$$$___$$ $$___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___$$ $$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$____$$ $$______$$$$$$$$$$$$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$___________$$$$$$$___________$$ $$____________$$$$$____________$$ $$_____________$$$_____________$$ $$______________$______________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$___$$$$$$$$$_____$$$$$$$$$___$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$_________$$$$$_____$$ $$_____$$$$$$_______$$$$$$_____$$ $$______$$$$$$_____$$$$$$______$$ $$________$$$$$$$$$$$$$________$$ $$__________$$$$$$$$$__________$$ $$_____________________________$$ $$_____________________________$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 19:23 ::  نويسنده : خالدجدگال
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری میکند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند. سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد. افضل الملک به فرمانفرما می گوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد.))فرمانفرما پاسخ می دهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد.)) همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد. فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت.)).افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:((قربان این فرمایش رانفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه یفرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد!))

پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرمابه خدا, :: 18:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
هر شب مرا با خود میبری ، میبری به جایی که تاریک است و روشنایی آن تویی . هرشب مرا به اوج میبری ، میرسیم به جایی که نگاهت همیشه آنجا بود . ما یکی شده ایم با هم ، همیشگی شده عشقمان، بگو از احساست برای من . . . همیشه میگویم تو تا ابد برایم یکی هستی ، یکی که عاشقانه دوستش دارم ، یکی که برایم یک دنیاست . . . دنیای زیبایی که درون آنم ، ببین یک دیوانه دائم نگاهش به چشمان توست ، من همانم ! ببین که حالم ، حال همیشگی نیست ، اینجا ، همینجایی که هستی باش، که قلبم بدون تو زنده نیست . . . ما عاشقانه مانده ایم برای هم ، من برای تو هستم و تو برای من ، تمام نگاهت را هدیه کن به چشمان عاشق من . . . هر زمان فکر بی تو بودن میکنم نفسم میگیرد، اگر نباشی قلبم بی صدا میمیرد،مثل حالا باش ، مثل حالا عاشقانه دوستم داشته باش ، نه اینکه فردا بیاید و بیخیال ما باش . . . گفته بودم که با تو نفس میگیرم ، گفته بودم با تو در این زندگی تنها رنگ عشق را میبینم ، رنگی به زیبایی چشمانت ، اگر دست خودم بود دنیا را فدا میکردم برای همیشه داشتنت تو را با هیچکس عوض نمیکنم ، عشقت را همیشه در قلبم میفشارم و به داشتنت افتخار میکنم تو را که دارم دیگر تنهایی را در کنارم احساس نمیکنم ، غم به سراغم نمی آید و دیگر به جرم شکستن اعتراف نمیکنم ! ما یکی شده ایم با هم ، گرمای زندگی با تو بیشتر میشود و اینجاست که دیوانه میشود از عشقت دل عاشق من . . .

سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:عشق در قلب ما, :: 23:27 ::  نويسنده : خالدجدگال
اگه هرشب نفس من میگیره نگران من نباش اگه هرشب به عکست زل میزنم و خون گریه میکنم نگران من نباش بارون میزنه رو شیشه دلم خیسه ابه یاد اونروزی افتادم که منو بارفتنت غرق در خون کردی نفس کشیدن سخت شده اروم بودن دردناک شده دیگه تنی برام نمونده ببین من یه جسدمزنده به گورم کردی بیشرف حقت بود با وحشت نگاهم نگاه توروهم خفه میکردم تا دیگه اخم نمیکردی بگو برو برو به به عمق قلبم چرا نگفتی نگو نگو دوست ندارم اخه مگه ندیدی بدون تو چی کشیدم؟؟؟ خوابم میاد خستم بهم لالای بگو نه نه ببخش لالایی تو یاسین و رحمن منه بجای خواب منو میکشی تو خوابم منو ول نمیکنی روحمو ازار میدی وحشی شدم مث دیوونه ها از جا بلن میشم میپرم رو تخت و بالشمو میبوسم نه نه زنده نشد طعم لبات اححححححححح حالم بد شد یه دیوونه یه خر اینجا به عشق صدات داره فریاد میزنه حالا تو بگو تو بغل کی جا گرفتی به کی زل زدی به کی میگی عاشقتم ؟؟؟؟؟ نه نه نه نه نه نه نه من انتقام سکوتی که در برابر تو کردم رو اخر از خودم میگیرم نمیذارم بهش بگی عاشقتم دوستی منو تو بازی بچگونه بود ای دنیا یه بارم به ساز من برن دیگه چرا همیشه با دلم اینجوری بد تا میکنی؟؟؟؟ چرا اشکمو دریا میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ تورو خدا کمک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک الان دیوونه میشم الان هار میشم من عشقمو تو چشمات ریختم ولی چرا ندیدی؟؟؟؟ من میکشمت کاری میکنم سرتا پات پر از خون بشه کاری میکنم بهم التماس کنی شکنجه ت میدم گریه های خودمو از تو پس میگیرم سیاهی چشماتو با نفس الوده خودت درهم میکنم منتظر من باش همونطور که گریه ها سایه شبم شدن منم برا تو تبدیل به کابوس میشم فقط صب کن خودت هارم کردی خودت وحشیم کردی

سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:اگه هرشب نفس من میگیره نگران من نباش, :: 23:10 ::  نويسنده : خالدجدگال
از تو میگذرم بی آنکه دیگر تو را ببینم ، از تو میگذرم بی آنکه خاطره ای را از تو بر دوش بکشم ، نمیخواهم دیگر طعمی را از عشق بچشم . از تو میگذرم ، تویی که گذشتی از همه چیز ، این را هم فراموش میکنم ، جای من در اینجا نیست ! میروم تا آرام باشی ، تا از شر من و احساسم راحت باشی ، میروم تا روزی پشیمان شوی ،حیف احساسات عاشقانه ام بود ، میروم تا با کسی دیگر همنشین شوی از تو میگذرم و شک نکن که فراموشت میکنم ، هر چه شمع و شعله و آتش بود را در قلبم خاموش میکنم . . .نه اندیشیدن به تو فایده دارد ، نه فکر کردن به خاطره هایت ، حالا آنقدر به دنبالم بیا تا خسته شود پاهایت. . . تو لیاقت مرا نداری ، از تو میگذرم تو ارزشی برایم نداری . . . کارت شده بود دلشکستن و بی وفایی ، روز و شب من این شده بود که از تو سوال کنم کجایی ؟؟ چرا پاسخی به دل گرفته ام نمیدهی ، چرا سرد شده ای و مثل آن روزها سراغی از من نمیگیری ؟ فکر کرده ای کیستی ، برو با همان عاشقان سینه چاکت ، برو که تو با یک نفر راضی نیستی ! از تو میگذرم بی آنکه تو را ببینم ، محال است دیگر برگردم ، حتی اگر از غم و غصه بمیرم . . . از تو میگذرم و بی خیالت میشوم ، شک نکن بدون تو از شر هر چه غم در این دنیاست راحت میشوم اشتباه گرفته ای ، من آن کسی که میخواهی نیستم ، تا هر چه دلت خواست با دلش بازی کنی ، میروم تا حتی نتوانی یک لحظه هم نگاهم کنی . . . از تو میگذرم بی آنکه لحظه ای برگردم و تو را ببینم ، یک روز بیا تا حساب تمام بی محبتهایت را از قلب شکسته ام برایت بگیرم . . .

سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:ازتومیگذرم, :: 22:54 ::  نويسنده : خالدجدگال
پلیس به غضنفر: اینجا ماهی‌گیری قدغنه!!! غضنفر: ولی اینجا تابلو نزدین!!! پلیس: نزدیم که نزدیم، زود باش از بالای اون آکواریوم بیا پایین!!!! غضنفر میره کله پاچه فروشی، یارو بهش میگه: قربون چشم بگذارم؟ غضنفر میگه: نه آقا! حداقل صبر کن من برم قایم شم! غضنفر داشته کباب درست می کرده می بینه یه گربه داره نگاه می کنه داد می زنه آی بلال شیر بلاله. یک بار غضنفر زنگ میزنه تاکسی تلفنی میگه اقا ماشین دارید. مردی که پشت تلفن بوده جواب میده بله. غضنفر میگه خوش به حالتون ما نداریم! غضنفر باباش میمیره میخواسته خاکش کنه جو میگیرتش باراندازش میکنه. غضنفر رو برق ۳ فاز می گیره پرت می کنه بلند می شه می گه: اگهمردین یه فاز یه فازبیاین جلو. غضنفر می ره جبهه بعد از ۲ روز برمی گرده. میگن چی شد اینقدر زود برگشتی؟ میگه: بابا اونجا به قصد کشت تفنگ بازی می کنن. غضنفر واسه رفیقاش خالی می بنده می گه: من هر دو هفته یک بار می رم ژاپن. رفیقاش می گن اگه راست می گی اسم یکی از خیابوناش رو بگو؟ غضنفر یه خورده فکر می کنه بعد می گه: آهان خیابون شهید بروسلی. غضنفر میره تو خیابون می بینه نوشته: سیو همان سیب است… میگه: دروغ میگن پدر سگا ! خودم خوردم صابون بود!!! غضنفر پتروس فداکار رو با دهقان فداکار قاطی می کنه می ره انگشت می کنه تو چشم راننده قطار. غضنفر کدو تنبل میخره میذاردش کلاس تقویتی . غضنفر میره استادیوم، جای اینکه فوتبال نگاه کنه مرتب سمت راست وچپ بالای سرش رو با تعجب نگاه می کرده! بهش میگن: چرا فوتبال نگاه نمیکنی؟ میگه: دنبال کلمه زنده میگردم. غضنفر می خواسته خودکشی کنه می ره تو گلدون می گه به من آب ندین. غضنفر عاشق می شه روی در خونشون تابلو می زنه بزودی در این مکان عروسی برگزار می شود. غضنفر از تاکسی پیاده می شه درو محکم می بنده می گه پدر سگ خودتی. راننده میگه من که چیزی نگفتم. غضنفر می گه بعدا که می گی. به غضنفر میگن این خیابون کجا میره ؟ میگه من ۴۰ ساله تو این خیابونزندگی میکنم تا حالا ندیدم جایی بره. به غضنفر میگن: از مسافرت چی آوردی؟ غضنفر میگه: تشریف. غضنفر خواب میبینه داره بازی میکنه باباش رو میکُشه میره مرحله بعد. از خواب بلند میشه میبینه باباش جلوش نشسته میگه اه سیو نکردم.

یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:جوکهای خنده دار, :: 8:12 ::  نويسنده : خالدجدگال
وقتي يک دختر حرفي نميزند ميليونها فکر در سرش مي گذرد ♥وقتي يک دختربحث نميکند عميقا مشغول فکر کردن است ♥وقتي يک دختربا چشماني پر از سوال به تو نگاه ميکند يعني نمي داند تو تا چند وقت ديگر با او خواهي بود ♥وقتي يک دختر بعد از چند لحظه در جواب احوالپرسي تو مي گويد: خوبم يعني اصلا حال خوبي ندارد ♥وقتي يک دختر به تو خيره مي شود شگفت زده شده که به چه دليل دروغ مي گويي♥وقتي يک دختر سرش را روي سينه تو مي گذارد آرزو مي کند براي هميشه مال او باشي ♥وقتي يک دختر هر روز به تو زنگ مي زند توجه تو را طلب مي کند ♥وقتي يک دختر هر روز براي تو [اس ام اس] مي فرستد يعني ميخواهد تو اقلا يک بار جوابش را بدهي ♥وقتي يک دختر به تو مي گويد دوستت دارم يعني واقعا دوستت دارد ♥وقتي يک دختر اعتراف مي کند که بدون تونمي تواند زندگي کند يعني تصميم گرفته که تو تمام آينده اش باشي ♥وقتي يک دختر مي گويد دلش برايت تنگ شده هيچ کسي در دنيا بيشتر از او دلتنگ تو نيست

یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, :: 7:55 ::  نويسنده : خالدجدگال
وقتی عاشقش شدم که دیدم هیچوقت دلمو نشکست هیچوقت بهم نه نگفت همیشه در جواب بچه بازیهام خندید و گفت: عاشق همین کاراتم...

یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:وقتی عاشقش شدم, :: 7:48 ::  نويسنده : خالدجدگال