درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 31
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 286
بازدید کل : 88054
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




به دلم مانده که یک بار از سوی تو محبت ببینم برایم آرزو شده که یک کلام عاشقانه، از سوی تو بشنوم به تو دلبستم ، من عاشقی دلشکسته هستم تا چشمانم را باز میکنم تو را یاد میکنم ، تا میخواهم چشمانم را بر روی هم بگذارم یاد تو نمیگذارد که آرام بخوابم، اگر هم شبی با آرامش میخوابم خواب تو را میبینم حتی دیدن تو در خواب نیز مرا عاشقتر میکند ، نمیدانم این دل دیوانه ام چگونه این لحظه های نفسگیر عاشقی را سر میکند به دلم مانده حالی از دلم ، احوالی از چشمانم بپرسی به خدا اینجا یک دل است که بدجور عاشق تو است، نگاهی به این طرف هم بینداز یک نفر است که بدجور به هوای دیدن چشمهایت از آن دور دستها به انتظار نشسته است اینگونه مرا نبین، دلم تنهای تنهاست ، فکر نکن مثل تو نیستم ، بیشتر از آنچه که فکر میکنی در حسرت یک لحظه محبت هستم به دلم مانده وقتی به چشمانت خیره میشوم ، عشق را از اعماق چشمانت ببینم به دلم مانده وقتی صدایت را میشنوم ، عشق و علاقه را از اعماق صدایت حس کنم لحظه ای ، تنها لحظه ای به خودم بگویم که تنها نیستم و یکی را دارم … یکی را دارم که به یاد من است ، مثل من در انتظار دیدن من است، مثل من آرزوی شنیدن صدای مرا دارد ، مثل من دلتنگ میشود ، مثل من مرا یاد میکند، مثل من وقتی دلش میگرد دوست دارد با تو درد دل کند ، مثل من … راستش را بخواهی هر زمان که دلم میگیرد تو نیستی تا با تو درد دل کنم و آرام شوم به دلم مانده یک بار هم حرفهای مرا بشنوی ، عشق مرا باور کنی و مرا در آغوش خودت بگیری… به دلم مانده بر سر یکی از قول و قرارهایی که دادی بمانی ، در لحظه های سخت مرا تنها نگذاری… به دلم مانده بود تا بگویم آنچه دلم مدتها در حسرت گفتنش بود…

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:به دلم مانده, :: 6:22 ::  نويسنده : خالدجدگال
1000 مرتبه، 900 جمله عاشقانه را در 800 جای مختلف به 700 زبان، پیش 600 نفر تکرار کردم. 500 نفر، 400 بار آنرا به 300 زبان در 200 برگ ترجمه کردند. آنرا 100 بار برای تو در 90 روز، روزی 80 دقیقه خواندم. 70 جمله را نو 60 بار در 50 روز، روزی 40 بار برای خودت تکرار کردی. 30 بار آنرا آموختی و پس از 20 ساعت، 10 بار ازتو 9 سوال کردم. 8 مرتبه به 7 سوال آن 6 بار در فاصله 5 دقیقه جواب دادی. 4 مرتبه تو را در 3 جای مختلفدعوت کردم. 2 ساعت از تو خواهش کردم تا 1 مرتبه گفتی: دوستت دارم

جمعه 20 بهمن 1391برچسب:دوستت دارم, :: 6:13 ::  نويسنده : خالدجدگال
--- دختر و پیرمرد فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یکآب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید : - غمگینی؟ - نه . - مطمئنی ؟ - نه . - چرا گریه می کنی ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - جون قشنگ نیستم . - قبلا اینو به تو گفتن ؟ - نه . - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم . - راست می گی ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد . چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!! ------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:دختروپیرمرد, :: 9:36 ::  نويسنده : خالدجدگال
دوستم داشته باش ، بادها، دلتنگ اند دستها ، بیهوده ، چشمها، بیرنگ اند دوستم داشته باش ، شهرها می لرزند برگها می سوزند ، یادها می گندند باز شو تا پرواز ، سبز باش از آواز آشتی كن با رنگ ، عشق بازی با ساز دوستم داشته باش ، عطرها در راهند دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند دوستت خواهم داشت ، بیشتر از باران گرمتر از لبخند ، داغ چون تابستاندوستت خواهم داشت ، شادتر خواهم شد ناب تر ، روشن تر ، بارور خواهم شد دوستم داشته باش ، برگ را باور كن آفتابی تر شو ، باغ را از بر كن دوستم داشته باش ، عطرها در راهند دوستت دارم ها ، آه ، چه كوتاهند خواب دیدم در خواب ، آب ، آبی تر بود روز ، پر سوز نبود ، زخم، شرم آور بود خواب دیدم در تو ، رود از تب می سوخت نور گیسو می بافت ، باغچه گل می دوخت دوستم داشته باش.

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:دوستم داشته باش, :: 9:26 ::  نويسنده : خالدجدگال
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ ازش جلو زد! دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثلتیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه : والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت! نتیجه اخلاقی اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده...

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:کش شلوار,,, :: 9:17 ::  نويسنده : خالدجدگال
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد … در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟! شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟! زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه… شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟! زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود! مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟ ! زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…! مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم!

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:داستان, :: 9:16 ::  نويسنده : خالدجدگال
دوباره بیچاره دل من تنها مونده چشمام از تو چشمات چیزای بدی خونده فهمیدی تموم زندگیم تو دستاته حواسم بری و بمونی باز باهاته دوباره بیچاره دل من تنها مونده چشمام از تو چشمات چیزای بدی خونده فهمیدی تموم زندگیم تو دستاته حواسم بری و بمونی باز باهاته بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم تو منو دوستم داری و از دستم گریزونی میخوام پیشم بمونی بگو چرا نمیتونی؟ نمیذارم بری به همین آسونی تا ته قلب منو با گریه هات میسوزونی بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم دوباره بیچاره دل من تنها مونده چشمام از تو چشمات چیزای بدی خونده فهمیدی تموم زندگیم تو دستاته حواسم بری و بمونی باز باهاته بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم تو منو دوستم داری و از دستم گریزونی میخوام پیشم بمونی بگو چرا نمیتونی؟ نمیذارم بری به همین آسونی تا ته قلب منو با گریه هات میسوزونی بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم بی تو میمیرم، بی تو میمیرم وقتی تو پیشمی آروم میگیرم

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:بی تومیمیرم,,,,,, :: 7:57 ::  نويسنده : خالدجدگال
تا حالا بهت نگفتم ولی حالا می خوام بگم بی تو میمیرم .. می خوام بگم تو دنیای منی .. می خوام بگم با تو بودن چه لذتی داره .. می خوام بگم دوست دارم فقط به خاطر خودت !! می خوام بگم شدی مجنون عشق م … می خوام بگم هر وقت اراده کنی برات میمیرم ! می خوام بگم که می خوام دلمو فرش زیر پات کنم .. می خوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !! می خوام بگم نبودنت برام پایان زندگی ه !! می خوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوست دارم … می خوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم … می خوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم … می خوام بگم مثل خرابه های بم خرابتم … می خوام بگم بیشتر از عشق لیلی به مجنون عاشقتم .. می خوام بگم هر جور که باشی دوست دارم !! می خوام بگم غم تو رو به شادی دیگران نمیدم !! می خوام بگم اگه حتی من رو هم دوست نداشته باشی من دوست دارم.. می خوام بگم مثل نفسی برام اگه نباشی منم نیستم … می خوام بگم هر شب با خیالت می خوابم !! می خوام بگم جایگاه همیشگی تو قلب منه !! می خوام بگم حاضرم قشنگترین لحظه هام رو با سخت ترین دقایقت عوض کنم .. می خوام بگم لحظه ای که تو رو میبینم بهترین لحظه زندگیمه !! می خوام بگم در حد پرستش دوست دارم ….

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:می خواهم!, :: 7:51 ::  نويسنده : خالدجدگال
عشق يعني يك سلام و يك درود عشق يعني درد و محنت در درون عشق يعني يك تبلور يك سرود عشق يعني قطره و دريا شدن عشق يعني يك شقايق غرق خون عشق يعني زاهد اما بت پرست عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست عشق يعني آب بر آذر زدن عشق يعني چون محمد پا به راه عشق يعني عالمي راز و نياز عشق يعني با پرستو پرزدن عشق يعني رسم دل بر هم زدن عشق يعني يك تيمم يك نماز عشق يعني سر به دار آويختن عشق يعني اشك حسرت ريختن عشق يعني شب نخفتن تا سحر عشق يعني سجده ها با چشم تر عشق يعني مستي و ديوانگى عشق يعني خون لاله بر چمن عشق يعني شعله بر خرمن زدن عشق يعني آتشي افروخته عشق يعني با گلي گفتن سخن عشق يعني معني رنگين كمان عشق يعني شاعري دلسوخته عشق يعني قطره و دريا شدن عشق يعني سوز ني آه شبان عشق يعني لحظه هاي التهاب عشق يعني لحطه هاي ناب ناب عشق يعني ديده بر در دوختن عشق يعني در فراقش سوختن عشق يعني انتظار و انتظار عشق يعني هر چه بيني عكس يار عشق يعني سوختن يا ساختن عشق يعني زندگي را باختن عشق يعني در جهان رسوا شدن عشق يعني مست و بي پروا شدن عشق يعني با جهان بيگانگى

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:عشق یعنی, :: 7:41 ::  نويسنده : خالدجدگال
نمیدونم از چی بگم؟ بعد مدت ها دوست دارم بنویسم... میدونی از کی ننوشتم؟از همون روزی که سرم داد زدی که چرا بنویسی؟حرفاتو به خودم بگو وقتی من پیشتم به خودم بگو... آره درست از همون روز نه دیگه دستم به قلم رفت و نه دلم به سمتشعر... شاید دیدم نوشتن تورو ازم دور میکنه...شاید دیدم دیگه نوشتنو نمیخام٫ چون تو بودی... اما حالا... میدونی دیگه نمیخوام پیشم باشی... بودنت همش شده برام عذاب و نگرانی... آره نگرانی.. نگرانی اینکه نکنه یکی زنگ بزنه و گوشیم مشغول باشه و بعد تو فک کنی نکنه کسی جاتو گرفته !!! آخه چرا؟ هان‌ ؟ تو بگو چرا؟ عاشقی درست! دوسم داری درست اما چرا منو له میکنی؟ چرا باورم نداری؟ چرا فقط اینا رو میبینی؟ نمیدونم... دیگه ازت بریدم... اونقد دوست دارم که بی تو میمیرم... واسه همینم بود که هر بار تورو سر اشتباهاتت بخشیدم٫ اما دیگه عادتت شده... فک میکنی کار تو اشتباه کردن و کار من بخشیدنه... اما باید یاد بگیری که دیگه اشتباه نکنی... هنوزم دوست دارم٫ اما دیگه به تو نمیگم... حتی به روتم نمیارم.

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:شاید توباشی, :: 7:38 ::  نويسنده : خالدجدگال
اگه دلت خواست خورشیدم باش اگه دلت خواست مهتابم شو شبا که خوابی آروم آروم اگه دلت خواست بیتابم شو اگه دلت خواست آوازم باش اگه دلت خواست آهنگم کن تو که نباشی خیلی تنهام اگه دلت خواست دلتنگم کن تو که نباشی دلگیرم خاموش و تنهام، عشق من تو که نباشی میمیرم از دست دنیا، عشق من تو که نباشی دلتنگم آه از بی کسی تنهایی تو که نباشی، وای از من با شب گریه ها، عشق من اگه دلت خواست داغم کن با هرم لبهات، عشق من اگه دلت خواست، خوابم کن با فکر فردا، عشق من تو که نباشی تاریکم، تنهای تنهام، بی رویا تو که نباشی، می سوزم با یادت اینجا، عشق من همین که هستی آرومم من همین که گرم با تو دستم همین که با من هر جا هستی همین که با تو هر جا هستم تو که نباشی دلگیرم خاموش و تنهام، عشق من تو که نباشی میمیرم از دست دنیا، عشق من تو که نباشی دلتنگم آه از بی کسی تنهایی تو که نباشی، وای از من با شب گریه ها، عشق من اگه دلت خواست داغم کن با هرم لبهات، عشق من اگه دلت خواست، خوابم کن با فکر فردا، عشق من تو که نباشی تاریکم، تنهای تنهام، بی رویا تو که نباشی، می سوزم با یادت اینجا، عشق من

چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:توکه نباشی, :: 7:36 ::  نويسنده : خالدجدگال
بس شنيدم داستان بي کسي بـس شنيدم قصه دلواپسي قصه عشـق از زبان هر کسي گفته اند از ني حکايتهابسي حال از من بشنو اين افسانه را داسـتان اين دل ديوانـه را چشمهايش بويي از نيرنگ داشت دل دريغا ! سينه اي از سنگ داشت با دلـم انگار قـصد جنگ داشت گويـي از با من نشستن ننگ داشت عاشقم من، قصد هيچ انکار نيستليک با عاشق نشستن عار نيست کار او آتش زدن؛ من سوختن در دل شب چشم بر در دوختن مـن خريدن نـاز او نفروختن باز آتـش در دلـم افـروختن سوختن در عشق را ازبر شديم آتشي بوديم و خاکستر شديم از غم اين عشق مردن باک نيست خون دل هر لحظه خوردن باک نيست از دل ديـوانه بردن باک نيست دل که رفت از سـر سپردن باک نيست آه! مي ترسم شبي رسـوا شوم بدتر از رسوايي ام، تنـها شوم واي بر اين صيد و آه از آن کمند پيش رويم خنده، پشتم پوزخند بر چنـين نامهـربانـي دل مبند دوستان گفتند و دل نشـنيد پند پيش از اين پند نهان دوستان حال هـم زخم زبان دوستان خانه اي ويران تر از ويرانه ام من حقـيقت نيستم، افـسانه ام گر چه سوزد پر، ولي پروانه ام فاش مي گويم که من ديوانه ام تا به کي آخر چنين ديوانگي؟ پيلگي بهـتر از اين پروانگي! گفتمش:آرام جـانـي، گفت:نه گفتمش:شيرين زباني، گفت:نه مي شود يک شب بماني، گفت:نه گفتمش:نامهـربانـي،گفت:نه دل شبي دور از خيالش سر نکرد گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد چشم بر هم مي نهد،من نيستم مي گشـايد چشم، من من نيستم خود نمي دانم خدايا! کيستم يکـنفر با مـن بگويد چيسـتم؟ بس کشيدم آه از دل بردنش آه! اگـر آهم بگيرد دامنش با تمـام بي کسي ها ساختم دل سپردم، سر به زير انداختم اين قماري بود و من نشاختم واي برمـن، ساده بودم باختم دل سپردن دست او ديوانگي ست آه!غير از من کسي ديوانه نيست گريه کردن تا سحر کار من است شاهد من چشم بيمار من است فکر مي کردم که او يار من است نه، فقط در فکر آزار من است نيت اش از عشق تنها خواهش است دوستت دارم دروغـي فاحش است يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت بغض تلخي در گلويـم کرد و رفت پايـبند جسـت وجويم کرد و رفت عاقـبت بـي آبرويم کرد و رفت اين دل ديوانـه آخر جاي کيست؟ وانکه مجنونش منم ليلاي کيست؟ مذهب او هر چه بادابـاد بود خوش به حالش کاين قدر آزاد بود بي نياز از مستي مي شاد بود چشـمهـايش مسـت مادرزاد بود يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت بيست سالم بود، پيرم کرد و رفت

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 22:2 ::  نويسنده : خالدجدگال
... یه نفر گاو داری میزنه مآمور بهداشت ازش میپرسه به گاوات چی میدی؟میگه ات و آشغال. مآموره کلی جریمش میکنه. سال بعد دوباره مآموره میاد میگه به گاوات چی میدی؟ میگه: جوجه کباب، پیتزا. دوباره جریمش میکنه. سال بعد دوباره میاد میگه به گاوات چی میدی؟ بنده خدام میگه: والا هر روز صبح نفری ۱۰۰۰ تومن بهشون میدم، هرچی خواستن بخورن. به یه نفر میگن میدونی امام حسین کجا دفن شده؟ میگه: نه، میگن:کربلا. میگه: ای خوش به سعادتش. آیا میدانستید: که بزبز قندی اولین بز دیابتی در تاریخ است؟ پشه نشسته رو پام داره خونمو می خوره , دستم رو بردم بالا بزنمش یهو داداشم میگه می خوای بکشیش؟! پَـــ نَ پـَـَـ خونش رو خورده می خوام بزنم پشتش آروغ بزنه ببرم بخوابونمش !! دیشب با دوستم داشتیم حکم بازی میکردیم ... بی بی انداختم ... میگه بی بی بازی کردی؟ پَـــ نَ پَـــ انداختم وسط یه شوهر خوب واسش گیر بیاریم. رفتم پمپ بنزین به یارو میگم ۴۰ تا بزن میگه ۴۰ لیتر؟ پَـــ نَ پَــــ ۴۰ تا قاشق چای خوری پایان نامم تموم شده زنگ زدم به استاد میگه میخوای دفاع کنی؟پـَـَـ نَ پـَـَــــ میخوام حمله کنم واسه استخدام رفتم یه شرکتی خانومه میگه :شما برای آگهی استخدام اومدین؟ گفتم پـَـَـ نَ پـَـَــــ اومدم بگم اصلا رو من حساب نکنین میگم دیشب یه پشه اومده بود تو اتاتم.میگه کشتیش؟ پَــــ نَ پَـــــ اومدم بِزنم، نتونستم ، خونِ من تو رگهاش جریان داشت! ،یهو گفت بابا …!! بعدشم نشَستیم دوتایی تا صبح گریه کردیم رفتم دم مغازه به یارو میگم قرص پشه داری؟ میگه واسه کشتنش میخوای؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ برا سردردش میخوام رفتم بانک پول بگیرم. کارمنده میگه پول رو میبرین؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام وایسم اینجا هر کس رقصید بریزم رو سرش شاباش بدم.

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:42 ::  نويسنده : خالدجدگال
غروب یك روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر كوچكش را به او داد. زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركینگ دوید، ماشین را روشن كرد و به نزدیك ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر كوچكش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای كه داشته كلید را داخل ماشین جا گذاشته است. زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان كلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعی كند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز كند. زن سریع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من كه بلد نیستم از این استفاده كنم.هوا داشت تاریك می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا كمكم كن ! در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای كهنه به سویش آمد. زن یك لحظه با دیدن قیافه مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت این مرد...! زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیك شد و گفت: خانم، مشكلی پیش آمده ؟ زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی كلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز كنم. مرد از او پرسید كه آیا سنجاق سر همراه دارد ؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز كرد ! زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشكرم ! سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شریفی هستید ! مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یك دزد اتومبیل بودم و همین امروز اززندان آزاد شده ام !!! خدا برای كمك به زن یك دزد فرستاده بود، آن هم یك دزد حرفه ای ! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فردای آن روز حتما به دیدنش برود...فردای آن روز وقتی مردژولیده وارد دفتر رئیس شركت شد، فكرش را هم نمی كرد كه روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود...

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:15 ::  نويسنده : خالدجدگال
در روزگارهای قديم جزيره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند. اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزی از جزيره روی آب نمانده بود عشق تصميم گرفت تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت که با کشتي با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟” ثروت جواب داد: “نه نمی توانم. مقدار زيادی طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايی برای تو ندارم.” عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقی زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کنی.” پس عشق از غم که در همان نزديکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدايی شنيد: ” بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم.” صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجیخود را بپرسد. هنگاميکه به خشکی رسيدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد: ” چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود.” “زمان؟ اما چرا به من کمک کردی؟” دانش لبخندی زد و با دانايی جواب داد که: “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک مي کند.

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:13 ::  نويسنده : خالدجدگال
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت… این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه : دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل ، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه ! اینطوری تعریف میکنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. ۲۰کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد . وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت . اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم !! راه افتادم تو دل جنگل،…. راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بودبا یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. منهم بی معطلی پریدم توش.اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینونیگا کنم هم نبودم . وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرمرو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست !! خیلی ترسیدم! داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه ! تمام تنم یخ کرده بود نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرفدره . تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم . تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم . ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند . از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم . در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم . دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روزمین بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریفکردم، وقتی تموم شد، تاچند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوهخونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد : ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود!!!؟

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:11 ::  نويسنده : خالدجدگال
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود در حالیکه مسافران در صندلی های خود نشسته بودند . قطار شروع به حرکت کرد . به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فرياد زد « پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند » مرد مسن بالبخندی هيجان پسرش را تحسين کرد . کنار مرد جوان زوجی نشسته بودند که حرفهایپدر و پسر را می شنيدند و از حرکات پسر جوان که مانند يک پسر بچه 5ساله رفتار می کرد . متعجب شده بودند . ناگهان پسر دوباره فرياد زد « پدرنگاه کن درياچه حيوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند »زوج جوان پسر رابا دلسوزی نگاه ميکرند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکيد . او با لذت آن را لمس کرد و چشم هايش را بست و دوباره فرياد کشيد « پدرنگاه کن دارد باران می بارد آب روی من چکيد زوج جوان ديگر طاقت نياوردند واز مرد مسن پرسيدند » چرا برای مداوای پسرتان را بهپزشک مراجعه نمی کنيد؟ مرد مسن گفت « ما همين الان از بيمارستان بر ميگرديم . امروز پسر من برای اولين بار در زندگی می تواند ببيند .

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:4 ::  نويسنده : خالدجدگال
داستان فوق العاده در مورد عشق زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟ زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم. عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل. زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم. زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم. زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود. مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟ پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هر جا که عشق است موفقیت و ثروت هم هست. آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 20:48 ::  نويسنده : خالدجدگال
عاشق شدن؟ یه پسر چشم به راه که خیلی دوستش داشت ولی نتونست بهش بگه! ولی بالاخره گفتم و حالا میخواد بره...و رفت! ازش میخوام تو رو از ذهنم پاک کنه فقط به خاطر این که دوستت دارم... اینو می نویسم که بدونی هنوز یادمه اون روزی رو که برای اولین بار اسمت رو پیدا کردم و یکی از زیباترین و شادترین روزهای عمرم بود و سرآغاز یک سفر بی پایان... 27 مهر و ساعت 10 رو در دانشگاه هیچ وقت فراموش نکردم که با چهدلهره ای دنبال اسمت میگشتم... ولی نمیدونستم سرنوشت اسم منو یه روز از ذهن و دلت پاک خواهد کرد!!! عیبی نداره...باور کن...اصلا عیبی نداره...حالا میخوام با تمام وجودم بگم که هنوز هم دوست دارم ولی خوشبختی تو برام بهترین آرزوست...حالا که میدونم زندگی تازه ای رو شروع کردی با یکی دیگهو منو از خاطرت پاک کردی و حالا که می بینم به کسی متعلقی که دوست داره...که بهت غیرت نشون میده...با اینکه قلبم شکسته و روحم زخمی شده از اونهمه بی وفایی و دروغ و دورویی...باز میگم خوشبخت باشی و خودم و رو از زندگیت می کشم بیرون...مهم نیست که بعد از چند سال هنوز از ذهن و دلم پاک نشدی...مهم نیست که چه مدتی طول بکشه که رها بشم از این روح بیمار و غرق شده در غم و درد و زجر کشیده از نامردی ها... مهم اینه که میخوام از همین روز تصمیم بگیرم که به خاطر تو...فقط به خاطر خوشبختیت و ناراحت نکردنت، ذهنم رو دور کنم از تو ...میدونم سخته ولی سعی خودمو میکنم... تو رو به خدا می سپارم ای عشق اول...ای بی وفای همیشگی...ای خیال زیبا...تو رو به خدا می سپارم و ازش میخوام کمکت باشه همیشه...ازش میخوام روزهای خوش زندگی رو برات رقم بزنه... همه گفتن عشق اول نرسیدنیه من ساده باور نکردم... ازش میخوام تو رو از ذهنم پاک کنه فقط به خاطر این که دوستت دارم...

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 20:46 ::  نويسنده : خالدجدگال
کسی قدرمو ندونست/خوب و بد من دیگه رفتم/تورو به خدا سپردم گریه کن من دیگه رفتم/هیچ کسی ازم نپرسید/ که چرارنجیده قلبم/کوچه های خاطراتم زنده بادمن دیگه رفتم/ من میخوام کسی نفهمه/که چی شد چرا نموندم/ بی دلیلو بی بهونه توبدون من دیگه رفتم/ روزای پراز امیدو ای شبای پرستاره/یادشون بخیر همیشه اما افسوس دیگه رفتم/ کاش که یک نفر بپرسه که چرا چی شد نموندم/ کاش که یک نفر بدونه که دلم گرفتو رفتم/ چرا هیچ کس نمی پرسه/ غم من چی بود تو دنیا/فکر نمی کردی بتونم اما من دیدی که رفتم/ کاش کی عاشقممیموندو نمی کرد منو فراموش/چی میشود اگه غرورش نمیگفت ازم جدا شه/ ای خدای عشق و احساس/ نمیرم اگه نباشه اخه من دلم گرفته/جز اون هیچ کسو ندارم/ ای خدا کاش قسمتم شه/ دست تو دستاش بزارم/ ای خیابونای تاریک ای همه روزای هفته/رو تمومه خاطراتم خط بکش من دیگه رفتم/حتی باورم نمیشه که یه روز ازش جدا شم/ من که براش میمیرم چطوری پیشش نباشم/ دنبالم میگرده اما من واسع همیشه رفتم/ انتظارمو کشیدن میدونم سخته و رفتن...

دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 20:32 ::  نويسنده : خالدجدگال