عجله
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 55
بازدید هفته : 73
بازدید ماه : 321
بازدید کل : 88089
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود در حالیکه مسافران در صندلی های خود نشسته بودند . قطار شروع به حرکت کرد . به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فرياد زد « پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند » مرد مسن بالبخندی هيجان پسرش را تحسين کرد . کنار مرد جوان زوجی نشسته بودند که حرفهایپدر و پسر را می شنيدند و از حرکات پسر جوان که مانند يک پسر بچه 5ساله رفتار می کرد . متعجب شده بودند . ناگهان پسر دوباره فرياد زد « پدرنگاه کن درياچه حيوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند »زوج جوان پسر رابا دلسوزی نگاه ميکرند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکيد . او با لذت آن را لمس کرد و چشم هايش را بست و دوباره فرياد کشيد « پدرنگاه کن دارد باران می بارد آب روی من چکيد زوج جوان ديگر طاقت نياوردند واز مرد مسن پرسيدند » چرا برای مداوای پسرتان را بهپزشک مراجعه نمی کنيد؟ مرد مسن گفت « ما همين الان از بيمارستان بر ميگرديم . امروز پسر من برای اولين بار در زندگی می تواند ببيند .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:4 ::  نويسنده : خالدجدگال