دانش
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 111
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 111
بازدید ماه : 359
بازدید کل : 88127
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




در روزگارهای قديم جزيره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان کردند. اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزی از جزيره روی آب نمانده بود عشق تصميم گرفت تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت که با کشتي با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟” ثروت جواب داد: “نه نمی توانم. مقدار زيادی طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايی برای تو ندارم.” عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقی زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کنی.” پس عشق از غم که در همان نزديکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدايی شنيد: ” بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم.” صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجیخود را بپرسد. هنگاميکه به خشکی رسيدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد: ” چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود.” “زمان؟ اما چرا به من کمک کردی؟” دانش لبخندی زد و با دانايی جواب داد که: “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک مي کند.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 21:13 ::  نويسنده : خالدجدگال