درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 199
تعداد نظرات : 23
تعداد آنلاین : 1

پرنده عشق
عشق به وطن




چه شبهایی با رویای تو خوابیدم نفهمیدی چه شبهایی که اسم تو رو لبهام بود نمیشنیدی چه شبهایی که اشکامو به تنهایی نشون دادم از عمق فاصله آروم واسه تو دست ت دادم چه شبهایی با شب گردی شبو تا صبح می بردم نبودی ماه جون می داد نبودی بی تو میمردم چه شبهایی دعا کردم یه کم این فاصله کم شه یه بار دیگه نگاه من تو رویاهات مجسم شه توی این خونه یخ می بست تن سرد سکوت من چه قدر جای تو خالی بود چه شبهای بدی بودن گذشتن عمرو بردن حالا من موندم و حسرت چه قدر بی رحمه این دنیا به این تقدیر بد لعنت ..........

یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:چه شبهایی,,,,,,,,, :: 7:37 ::  نويسنده : خالدجدگال
تو که میدونی همه ی عمرو اونجا گذاشتمو رفتم تو که میدونی بجز آغوش تو جایی نداشتمو رفتم اگه رفتمو تو سراغمو نمیگیری هنوزم که هنوزه اگه به جز خودم کسی نیست که دلش برای من بسوزه نه نمیدونی آخه همه ی غمامو به تو نگفتم نه نمیدونی آخه نخواستم از چشم تو بیافتم نه نمیگفتم آخه تحمل غمه منو نداری نه نمیگفتم آخه میترسیدم بری تنهام بذاری بگو فهمیدی وقتی میرفتم نگرون خودم نبودم غمه آیندت بدجور نشسته بود توی همه ی وجودم اگه تصویری که ازم توی ذهنت بودو و خرابش کرد به خاطر خودت دیگه ازم نخوا که پیشت برگردم نه نمیدونی آخه همه ی غمامو به تو نگفتم نه نمیدونی آخه نخواستم از چشم تو بیافتم نه نمیگفتم آخه تحمل غمه منو نداری نه نمیگفتم آخه میترسیدم بری تنهام بذار

یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:توکه میدونی, :: 7:33 ::  نويسنده : خالدجدگال
یکی بود*یکی نبود... اون که بود تو بودی*اون که تو قلب تو نبود من بودم... یکی داشت*یکی نداشت... اون که داشت تو بودی*اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم... یکی خواست*یکی نخواست... اون که خواست تو بودی*اون که نخواست از تو جدا شه من بودم... یکی گفت*یکی نگفت... اون که نگفت تو بودی*اون که گفت دوستت دارم من بودم...

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:یکی بود,یکی نبود,,,, :: 20:18 ::  نويسنده : خالدجدگال
عاشق عاشق تر نبود در تار و پودش دیدی گفت عاشقه عاشق @@@@@@@ نبودش @@@@@@@@@ امشب همه جا حرف از آسمون و مهتابه ، تموم خونه دیدار این خونه فقط خوابه ، تو که رفتی هوای خونه تب داره ، داره از درو دیوارش غم عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ، بیا بر گرد تا ازعشقت نمردم، همون که فکر نمی کردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای کفتر و گنجشک کلاغای سیاه پوشن ، چراغ خونه خوابیده توی دنیای خاموشی ، دیگه ساعت رو طاقچه شده کارش فراموشی ، شده کارش فراموشی ، دیگه بارون نمی باره اگر چه ابر سیاه ، تو که نیستی توی این خونه ، دیگه آشفته بازاریست ، تموم گل ها خشکیدن مثل خار بیابون ها ، دیگه از رنگ و رو رفته ، کوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت گفتیم و سفر کردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذرکردیم گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری گفتم که تو می دونی،سرخاک تو می میرم ، ولی تا لحظه مردن نمی گیرم دل از تو

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:عاشق,,,, :: 19:55 ::  نويسنده : خالدجدگال
دلتنگم ، دلتنگ آن روزها دلتنگ آدمی که نگاهش همیشه با من بود دلتنگ نگاهی که همیشه عاشق بود دلتنگ عاشقی که همیشه مطمئن بود دلتنگ اطمینانی که این روزها نیست دلتنگ روزهایی که دیگر نمی اید دلتنگ نیامدن ها و نشدن ها دلتنگ حکمتی که همه ازآن می گوینددلتنگ همه ی کسانی که دیگر سنگ صبورند دلتنگ سنگ صبورهایی که پر از دردند دلتنگ دردهایی که مرهم ندارند دلتنگ مرهم هایی که در ناصر خسرو هم نیست دلتنگم، دلتنگ همین...

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:دلتنگم,,,, :: 19:51 ::  نويسنده : خالدجدگال
دلم گرفت از آسمون هم از زمين ,هم از زمون تو زندگي چقدر غمه دلم گرفته از همه اي روزگار لعنتي تلخه بهت هر چي بگم من به زمين و آسمون دست رفاقت نميدم دست رفاقت نميدم دست رفاقت نميدم از اين همه در به دري قلب من قيامته چه فايده داره زندگي اين انتهاي طاقته از اين همه در به دري دلم رسيده جون من به داد من نميرسه خداي آسمون من دلم گرفت از آسمون هم از زمين ,هم از زمون تو زندگي چقدر غمه دلم گرفته از همه اي روزگار لعنتي تلخه بهت هر چي بگم من به زمين و آسمون دست رفاقت نميدم دست رفاقت نميدم دست رفاقت نميدم دلم گرفت از آسمون هم از زمين ,هم از زمون تو زندگي چقدر غمه دلم گرفته از همه اي روزگار لعنتي تلخه بهت هر چي بگم من به زمين و آسمون دست رفاقت نميدم دست رفاقت نميدم دست رفاقت نميدم ...

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:دلم گرفت از اسمون, :: 19:45 ::  نويسنده : خالدجدگال
گل نازم تو با من مهربون باش واسه چشمام پل رنگین کمون باش اسیر باد و بارونم شب وروز من عاشقی دلخونم شکسته ی محزونم پناه این دل بی آشیون باش دلم تنگه تو با من مهربون باش گل ناز آسمونم بی ستاره است مثه ابرا دل من پاره پاره ست دوباره عطر تو پیچیده در بادنفس امشب برام عمر دوباره است من عاشقی دلخونم شکسته ای محزونم پناه این دل بی آشیون باش دلم تنگه تو با من مهربون باش گل نازم بگو بارون بباره که چشماتو به یاد من میاره تماشای تو زیر عطر بارون چه با من می کنه امشب دوباره شب و تنهایی و ماه و ستاره من عاشقی دلخونم شکسته ای محزونم پناه این دل بی آشیون باش دلم تنگه تو با من مهربون باش

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:گل نازم, :: 19:37 ::  نويسنده : خالدجدگال
آدم مغرور مثله کسی می مونه که بالای کوه ایستاده و همه رو کوچیک می بینه غافل از این که مردم از پایین اونو کوچیک می بینن... ***************** هیچ وقت به خودت مغرور نشو! برگ ها همیشه وقتی می ریزند که فکر می کنن طلا شدن!

شنبه 12 اسفند 1391برچسب:غرور, :: 18:22 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته هاست و به کار آنها می نگرد... هنگام ورود دسته ای از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایی را که توسط پیک هایی از زمین می رسند باز می کنندو آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چه می کنید؟ فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت: این جا بخش دریافت است؛ ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است. ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید فرشته ای بی کار نشسته است. با تعجب پرسید: شما چرا بی کارید؟ فرشته پاسخ داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند. ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند... مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: *خدایا شکر*

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:فرشته ی بی کار, :: 13:59 ::  نويسنده : خالدجدگال
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک درمورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون... بعد از یک ماه پسرک مرد... وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد... دخترکدید که تمامی سی دی ها باز نشده... دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد... میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:داستان خیلی زیبا, :: 13:46 ::  نويسنده : خالدجدگال
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلبداشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید… چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:قلب, :: 13:36 ::  نويسنده : خالدجدگال
دختري از پسري پرسيد : آيا من نيز چون ماه زيبايم ؟ پسر گفت : نه ، نيستي دختر با نگاهي مضطرب پرسيد : آيا حاضري تکه اي از قلبت را تا ابد به من بدهي ؟ پسر خنديد و گفت : نه ، نميدهم دختر با گريه پرسيد : آيا در هنگام جدايي گريه خواهي کرد ؟ پسر دوباره گفت : نه ، نميکنم دختر با دلي شکسته از جا بلند شد در حالي که قطره هاي الماس اشک چشمانش را نوازش ميکرد ، پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خيره شد و گفت : تو به انداره ي ماه زيبا نيستي بلکه بسيار زيباتر از آن هستي من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه اي کوچک از آن را و اگر از من جدا شوي من گريه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:دختري از پسري پرسيد,,,,, :: 13:15 ::  نويسنده : خالدجدگال
چرا وقتی که آدم تنها میشه غم و غصه اش قد یک دنیا میشه میره یک گوشه پنهون میشینه اونجا رو مثل یه زندون میبینه غم تنهایی اسیرت میکنه تا بخوای بجنبی پیرت میکنه وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه غم میاد یواش یواش خونه دل در میزنه یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار غم تنهایی اسیرت میکنه تا بخوای بجنبی پیرت می کنه می گن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه دل این آدما زشته ، دیگه زیبا نمی شه اون بالا باد داره زاغ ابرا رو چوب میزنه اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه غم تنهایی اسیرت میکنه تا بخوای بجنبی پیرت میکنه

دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:غم تنهایی,,,,, :: 13:9 ::  نويسنده : خالدجدگال
از معلم ادبيات پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت زخم دل مجنون از معلم زبان فارسي پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت عشقاسم است(نکره ناشناس) از معلم ديني پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت حرام است از معلم زبان انگليسي پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت همان love است از معلم هندسه پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت پاره خطيست مماس بر قلب عاشق از معلم جبر و احتمال پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت محاسبه ايست که احتمال آن کم است از معلم جغرافيا پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت مواد مذابيست زير پوسته قلب از معلم تاريخ پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت سقوط سلسله قلب از معلم شيمي پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت تقطير جز به جز قلب از معلم فيزيک پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت جاذبه ايستکه در ميدان قلب بوجود مي آيد از معلم زيست پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت حالتي است که در قلب نزديک سرخرگ بعد از ديدن يار بوجود مي آيد از معاون پرسيدم عشق چيست ؟؟ گفت يادم بنداز اين لغت را در انظباطت ذکر کنم از مدير پرسيدم عشق چيست؟؟ گفت اخراجي اين است عشق !! حالاشما بگید عشق چيه منتظرتون هستم عشقرومعني کنيد. به نظرخودم عشق آینه ی بلند نوراست شهوت زحساب عشق دوراست پیداست که عشق این دوخاکی سربرنزند مگربه پاکی

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:عشق از زبان معلم, :: 21:56 ::  نويسنده : خالدجدگال
حس نداشتنت من رو آزار می ده چی می شد تو هم منو می خواستی و اینقدر نسبت به من بی تفاوت نبودی داشتنت باسم افسانه شده داستان آرزوی پسر پسری عاشق دختری شده بود علاقه اش را به دختر ابراز کرد اما دختر بی تفاوت از پسر گذشت و پاسخ منفی داد. پسرک یک لحظه از فکرش یاد دختر نمی رفتحس نداشتن دختر او را شکنجه می داد و بزرگترین آرزویش رسیدن به آن دختر بود وقتی دختر را دور از خود می دید آرزوی مرگ می کرد. روزی چراغ جادویی پیدا کرد و آن را لمس کرد غول بزرگی از چراغ بیرون آمد گفت : ارباب 3 آرزو کن تا برایت برآوره سازم آنها را پسر به قدری خوشحال شد که اشک در چشمانش جمع شد. با صدایی گرفته گفت من تنها یک آرزو از تو می خواهم غول فکر کرد پسر دیوانه است گفت: ارباب همه گویند 3 تا آرزو بیشتر بر آوره کنم آن وقت تو یه آرزو داری پسر جواب داد نه من می خواهم هر سه فرصتم را تنها یک آرزو کنم تا مطمئن شوم برآورده می شود. غول که بسیار متعجب شده بود گفت من آماده ام بگو ارباب. پسر گفت : دختری را دوست دارم که او منو دوست ندارد . از من دور است اما یادش همیشه در فکر من و جایش در قلب من . من عاشق او هستم ای غول آرزویم این است تو عشق من را در دل او بکاری تا او نیز عاشق من شود و من از این درد دوری رها گردم. غول گفت : عشق چیست پسر جواب داد عشق عشق است و تعریف خاصی ندارد اما نوعی دوست داشتن شدید است و باید عاشق شوی تا معنی آن را درک کنی. غول تمام تلاش خود را کرد اما نتوانست آرزوس پسرک را بر آورده سازد. با روی شرمندگی به پسرک گفت : من ناتوانم در برآورده کردن این آرزوت ارباب عشق چیزه عجیبیست من قدرت دخالت درآن را ندارم اما نگران نباش 3 آرزوی دیگر کن من می توانم تو را ثروتمند سازم دختران جوان همچون حوریان بهشتی در اختیارت قرار دهم و تو را حاکم و پادشاه سازم فقط تو همین ها را آرزو کن ارباب پسرک بسیار غمگین شد و گفت ای غول من آرزوهای دیگر دارم اول اینکه آن دختر خوش بخت شود و دومیش را در زمان دوری آن دختر بارها آرزو کردم و این آن است که مرگ را نسیب من کن که دیگر طاغت دوری اش را ندارم همین دو آرزو''آرزوی دیگری ندارم غول گفت نه ارباب خواهش می کنم این آرزوها را نکنید. پسر گفت :یالا من همین آرزوها را می خوام. غول آرزوها را بر آورده کرد. دخترک به واسطه آرزوی پسر خوشبخت شد' اما هرگز نفهمید سر پسرک چی امده،

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:اروزی پسر, :: 21:47 ::  نويسنده : خالدجدگال
راز عشقـــــــ روزی پسری عاشق دختری شد .... پسر شبانه روز به فکر دختر بود و بزرگترین آرزویش این بود که تا پایان عمر با آن دختر زندگی کند.. روزی علاقه اش را به آن دختر ابراز کرد و با پذیرش دختر آنها تصمیم به ازدواج گرفتند . اما پدر و مادر آنها به ازدواج آنها راضی نبودند دلیلشم سن کم هر دو انها بود چون هر دو 20 ساله بودند. پدر پسر به او گفت : پسرم تصمیمه تو از روی هوس و ارضای جنسیه توست تو هنوز بچه ای . پسر با عصبانیت پاسخ داد : به خالق عشق قسم من به تنها چیزی فکر نکردم همین موضوع هوس است ... نمی گم موضوع غریضه جنسی بد است بلکه اونم جزوی از عشق است اما نه تمام عشق .... پدر باور کن حتی من اگر دختر بودم عاشق همین دختر می شدم حتی الان اگر از مردی ساقطم کنی باز هم تنها آرزوم سپری کردن روزهام در کنار آن دختر هست . چرا شما همه چیز رو قاطی هم می کنید مگه ما عشق مادر به فرزند نداریم حتما که داریم اینکه نیاز به اثبات ندارد عشق ما هم همینگونه است. من از روی هوس عاشق نشدم به راستی نمیدونم از روی چی عاشق شدم این راز بین دله من و خدای من است و من چیزی از آن نمی دانم .....

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:رازعشق, :: 21:22 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را دارد . جمعیت زیادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ای بر آن وارد نشده بود مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف ازقلب خود پرداخت .و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند.... بقیه داستان در ادامه مطلب....

ادامه مطلب ...


یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:قلب, :: 21:9 ::  نويسنده : خالدجدگال
من چقد خوشبختم که به او دل دادم بی هراس و تردید ، باورش می دارم چه دلی داشت ز من ، نتوان باور کرد گله هایی می کرد که توانم کم کرد دوری چند روزه ، چقدر آزارش داد که غریب و آشنا ، نام مجنونش داد آن همه شادابی ، از وجودش دست شست نا امیدی و درد ، روح او را آشفت گفت که من چون آبم ، او وجودش تشنگی حس و حال عشق او ، آخر آشفتگی یعنی او تا این حد به دل من دل بست که به روی هر کس راه عشقش را بست حاصل این دوری ، باور قلبم بود قلب پر دردی که ، در برش سخت آسود

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:قلب پردردمن, :: 20:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد . شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد . زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن . زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد . با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود . به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم . زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند . شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن " چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است . عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد . فاصله ابراز عشق دور نیست . فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید

یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:عشق, :: 19:35 ::  نويسنده : خالدجدگال
قلب من بازیچه نبود ، عشق تو خیالی بیش نبود. من که در خیال تو نیز دلم شکست ، من که در خیال تو نیز چشمهایمبارانی شد. اگر عشق تو یک قصه بود ، اگر با تو بودن افسانه ای بیش نبود ، من حتی در قصه نیز نقش یک مرد دلشکسته را داشتم ، این قصه بودیا حقیقت ، من در واقعیت نیز یک شکست خورده بودم. چه زود گذشته ها را به دست فراموشی سپردی ، همان بهتر که کوله بار عشق را از دلم برداشتی و رفتی، هیچ احساسی ندارم به تو ، باز هم میگویم لعنت به تو. دلم برای قلبی میسوزد که بعد از من گرفتار تو میشود ، دلم برای کسی میسوزد که بعد از من عاشق تو میشود، از همینجا تسلیت میگویم به دلی که دیوانه ی آن چهره ی به ظاهر، ماه تو میشود. آن نقاب را از چهره ات بردار ، تو که به خودت مینازی ، چهره ی واقعی ات را به نمایش بگذار. از من که گذشت ، من که آزاد شدم از زندان قلب سیاه تو ، اینک دلم به حال کسی میسوزد که برای یک عمر اسیر میشود در دام تو. دوباره می آید روزی که در حسرت روزهای با من بودن بمانی و شب تاصبح را با چشمهای خیس بیدار بمانی.

شنبه 21 بهمن 1391برچسب:عشق خیالی, :: 20:44 ::  نويسنده : خالدجدگال